۱۹ خرداد ۱۳۹۰

فصل اول - مهمانی بزرگ


و همانا مردانی از آدمیان به مردانی از جن پناه بردند، پس بر سرکشی و تباهی آنها افزودند.

هری پاتر بارانی قهوه‌ای رنگی پوشیده بود، در یک دستش چتری و در دست دیگرش دسته‌ی کیف چرمی سیاه رنگ کهنه ای قرار داشت.
باران به آرامی می‌بارید، هوا تاریک روشن بود و سه شنبه‌ی دیگری آغاز شده بود. هری با گام‌هایی تند به‌طرف ایستگاه اتوبوس خیابان اگستوس رفت. دقایقی را در انتظار آمدن اتوبوس سپری کرد. خیابان کاملا خیس و مانند آینه شده بود و ‌آسمان ابری را منعکس می‌ساخت.
هری در زیر پایش تصویر کلاغ سیاه رنگی را مشاهده کرد که از بالای سرش می‌گذشت. چترش را کنار زد و چشم به آسمان دوخت، قطرات باران صورتش را کاملا خیس کردند، اما از کلاغ خبری نبود.
با آمدن اتوبوس همراه دو سه مسافر دیگری که زیر باران انتظارش را می‌کشیدند از پله‌ها بالا رفت. اتوبوس شلوغ بود. هری کنار پنجره جایی خالی یافت و نشست.
 باران تندتر شده بود، ولی درون اتوبوس بودن، نوعی ایمنی به مسافران می‌داد، اگر چه  دیدن دوباره‌ی کلاغ که در فاصله‌ای دور به موازات اتوبوس پرواز می‌کرد چندان برای هری خوشایند نبود.
وقتی پیاده شد، باران بند آمده بود و باد ملایمی می‌وزید. پس از طی چند قدم، در ابتدای اولین کوچه‌ و در جلوی مغازه‌ی عطاری رنگ و رو رفته‌ای متوقف شد.
 نگاهی به اطراف انداخت، از کلاغ خبری نبود، شاید او را گم کرده بود، شاید هم در تعقیب او نبود. هری وارد عطاری شد. به خانم چاقی که پشت پیشخوان نشسته بود و چای سبز رنگی می‌نوشید سلامی کرد و پرسید:
- چه خبر، خانم وسکر؟
- خبر تازه‌ای نیس آقای پاتر، شما چطورین؟
- خوب، مثل همیشه.
زن شیرینی بزرگی را وارد دهانش کرد و ادامه داد:
- تمام هفته بارون می‌یاد.
هری پرده‌ی گلدار و وصله شده‌ای را که در سمت چپ و انتهای پیشخوان مغازه وجود داشت، کنار زد و از پله‌های قدیمی و کوچک و لیز و ساییده شده‌ای پایین رفت و وارد سردابی نیمه تاریک و نمور شد. کیسه‌های ریز و درشت ادویه‌ها و گیاهان دارویی با بی‌نظمی و شلختگی در دو طرف انباری ولو و روی هم افتاده بودند و بوی تند زردچوبه و فلفل و میخک و یاس و محمدی و هل و دارچین و رازیانه و نعناع و زعفران و دهها چیز دیگر با رطوبت و نای زیرزمین در هم آمیخته بود و نفس کشیدن را دشوار می‌ساخت.
 در انتهای سرداب، دیوار آجری قدیمی وجود داشت که گذشت زمانه و بی‌توجهی دست به دست داده بودند و چهره‌اش را چون عجوزه‌ای پیر پر چین و چروک ساخته بودند.
هری بی توجه از میان دیوار قدیمی و قطور گذشت و وارد بخش ویژه کارگاهی وزارت سحر و جادو شد، جایی که اگر چه روشن‌تر از سرداب بود و خبری از عطر و بوی تند دواهای گیاهی نبود، اما بهمان اندازه پیر و سالخورده می‌نمود، با این فرق که با رنگ و لعابی ارزان قیمت بزک شده بود.
روی چهارمین در چوبی از سمت راست با حروف زرین نوشته شده بود: «کارآگاه ویژه: آقای هری پاتر».
در را باز کرد، وارد اتاق کوچکی شد که پنجره‌ی بزرگی رو به حیاطی پر از گل و گیاه داشت.
کیفش را روی میز گذاشت، چترش را به گوشه‌ای انداخت، بارانی‌اش را آویزان کرد و مشغول خواندن نامه‌ها و گزارش‌هایی شد که روی میزش قرار داشت.
پس از آن، چند پرونده را از کمدی که زیر پنجره قرار داشت، بیرون کشید و نگاهی به آنها انداخت. بعد یکی دو تلفن زد و سپس دکمه‌ی نارنجی رنگی که روی تلفن قرار داشت فشرد و گفت:
- آقای لین، لطفاً ترتیبی بدین که آقای هربرت هوروویتس را به اینجا بیاورن.
سپس اضافه کرد:
- قهوه‌ی منا هم فراموش نکنین.
پس از دقایقی مرد لاغری که کت و شلوار سیاهی بر تن و کراوات باریک پوست پلنگی به گردن داشت وارد دفتر شد و فنجان قهوه‌ای را روی میز هری گذاشت و با صدایی گرفته و خشن گفت:
- هوروویتس اینجان، بفرستمش تو؟
- کمی صبر کن، زنگ که زدم بفرستش!
هری قهوه‌اش را مزه‌ای کرد.
- هوم، بد نیست.
جرعه‌ای دیگر از قهوه را  نوشید، و دکمه‌ی نارنجی را فشار داد.
در باز شد و دو نگهبان قوی هیکل، مرد چاق و طاسی را که دست و پایش بسته شده بود هل دادند تو. هری رو به نگهبانان گفت:
- شما لطفاً بیرون بمونین!
هری عینکش را در آورد، شیشه‌ی آن را پاک کرد و بر چشم نهاد، سپس عصای جادوییش را از جیب کتش خارج کرد و رو به هوروویتس وردی خواند. بند از دست و پای زندانی باز شد و به کناری رفت. مرد چاق که معلوم بود در اثر بسته بودن، دست و پایش بخواب رفته تکانی به خود داد و تشکر کرد.
هری با دست رو به مرد اشاره کرد که بنشیند.
مرد روی صندلی رنگ و رفته‌ای که کنار دیوار بود نشست و گفت:
- باور کنین جناب پاتر من بی‌گناهم.
هری پرونده‌ی جلوی رویش را باز کرد و از درون آن قورباغه‌ی زردی با خال‌های قرمز بیرون پرید و روبروی هوروویتس نشست. هری پرسید:
- آقای هربرت هوروویتس،  میشه در مورد این قورباغه توضیح بدین!
مرد کمی سرش را خاراند و گفت:
- من یه بیچاره ی بخت برگشته‌ام... یه بیچاره‌ی بیگناه ...
- آقای هوروویتس، شما تو روز روشن، جلوی همه، یه مشنگ را جادو کردین... می‌دونین که این کار جرمه؟
- جناب پاتر، اون منا اخراج کرد، بعد هم جلوی نامزدم و باقی همکاران به من و پدر و مادرم فحش داد و بعدش هم دستور داد با پس گردنی منو از اداره بندازن بیرون … شما بودین چکار می‌کردین؟
هری آهی کشید و گفت:
- ببین دوست من، خودت بگو، تبدیل کردن مدیر اداره به قورباغه مشکلت را حل کرده... یا باعث شده مشکلات اضافی برای ما و خودت بوجود بیاری.
مرد که پشیمان به نظر می‌رسید سرش را به زیر انداخت و دیگر چیزی نگفت. هری ادامه داد:
- آقای هوروویتس، با توجه به اینکه پروندت پاکه، ترتیبی می‌دم که مشنگ‌هایی که جادویت را دیدن، این موضوع را فراموش کنن، این قورباغه هم چیزی را بیاد نخواهد داشت، الان اون را می‌اندازی تو جیبت و می‌ری اداره، اونا می‌ذاری پشت میزش و بدون اینکه کسی بفهمه برمی‌گردونی به حالت اولش...
 آنگاه هری کاغذی را از لای پرونده‌ی جلوی رویش برداشت و گفت:
بعد می‌ری به این آدرس، بگو من تو را فرستادم، کار مناسبی بهت می‌دن.
هری ادامه داد:
- فقط یادت باشه این آخرین باریه که جلوی مشنگ‌ها جادو می‌کنی، دفعه‌ی دیگه، هم قدرت جادوگری را از دست می‌دی، هم برای مدتی طولانی زندانی می‌شی.
مرد چاق با خوشحالی بلند شد و گفت:
- این لطفتون را هرگز فراموش نمی‌کنم آقای پاتر...
- برو بسلامت،... قورباغه‌ات یادت نره!
با رفتن مرد، هری دکمه‌ی تلفن را فشار داد:
- این چه قهوه‌ایه آقای لین، یخ کرده!
- قربان، خانمی نام لیلیان هریس مدتی است منتظر شمان؟
- بفرستشون داخل!
در باز شد و دختر مو طلایی جوان و زیبایی که به نظر می‌آمد شانزده هفده ساله است ، با لبخند و قر و غمزه وارد شد و با ناز و کرشمه گفت:
- آقای پاتر عزیز، سه روزه که شوهرم ناپدید شده، به من گفتن در این مورد به شما مراجعه کنم،  امیدوارم بتونین در یافتن اون کمکم کنین.
- خانم هریس، بفرمایین بشینین... عکس و مشخصات شوهرتون را همراه دارین؟
زن کیف کوچکش را باز کرد و اول نگاهی به آینه‌ای که در آن بود انداخت و دستی به موهایش کشید و پس از کمی جست و جو پاکت بسیار بزرگی را از دل کیفش بیرون کشید و به‌دست هری پاتر داد.
درون پاکت عکسی تمام قد از شوهر مفقود شده وجود داشت که با قیافه‌ای غمگین موهایش را شانه می‌زد.
زن کاغذ دیگری به هری پاتر داد که در آن اطلاعاتی در مورد محل کار و زندگی و مشخصات شوهرش را نوشته بود.
هری نگاهی به کاغذ انداخت.
زن با لوندی گفت:
- فقط...
- فقط چی؟
- آقای پاتر، من خیلی جوانم... و خیلی تنها، شبها از ترس خواب و قرار ندارم...
هری سر برداشت و رو به خاله جونم هریس که با لبخندی مرموز او را زیر نظر داشت انداخت و گفت:
- ما سعی خودمون را می‌کنیم تا زودتر شوهرتون پیدا بشن.
- می‌فهمم و از لطفتون متشکرم. ضمنا...
- بله؟
- آدرس من روی پاکته.
هری بلند شد و زن را بطرف در هدایت کرد.
با رفتن خانم هریس، هری پالتویش را برداشت از اتاق کارش خارج شد. به منشی بلند قد و لاغرش دستور داد که چند مورد را پیگیری کند.
 سپس به قسمت نگهداری موش‌ها رفت و درخواست کرد تا یکی از موش‌ها بیست و چهار ساعته خانم لیلیان هریس را زیر نظر بگیرد.
 پس از آن از اداره خارج شد و به سمت قهوه خانه‌ای که پاتوق جادوگران بود و در طرف دیگر شهر قرار داشت براه افتاد.
بعد از ظهر آن روز هری با دستی پر از اطلاعات بدست آمده به دفتر کارش بازگشت. نگاهی به مطالبی که منشی‌اش یافته بود انداخت و دستور داد که سریعا خانم لیلیان هریس را پیدا و بازداشت کنند و به آنجا بیاورند.
دقایقی بعد خانم هریس که دستانش از عقب بسته شده بود و دیگر لبخندی بر لب نداشت در کنار نگهبان زن فربهی که لباس نظامی آبی رنگش به تنش زار می‌زد و خبردار ایستاده بود، چشم به هری دوخته بود.
هری بی مقدمه پرسید:
 بنظر شما یه زن زیبا و جذاب مث شما برای چی با یه مرد فقیر و بد قیافه ازدواج می‌کنه؟
زن مو طلایی با عشوه پاسخ داد:
- برا عشق، درک متقابل...
- هوم... خانم هریس، چند سال دارین؟
- اینا هرگز نخواهم گفت.
هری بجایش پاسخ داد:
- هشتاد و هفت سال! سپس با اشاره به شیشه‌ی قهوه‌ای رنگی که در یخچال خانه‌ی زن یافته بود، پرسید:
- و این چندمین شوهرتونه که مفقود شده؟
زن که متوجه شده بود دیگر جای انکار نیست، با کمی منو من گفت:
- سیزدهمیه.
به گریه افتاد، یا وانمود کرد که گریه می‌کند. آرام که شد اقرار کرد برای جوان‌تر شدن، شوهران بخت برگشته‌اش را می‌کشت تا با استفاده از روغنی که از قلبشان می‌گرفت چند سالی جوان‌تر شود. سپس، سرش را بالا کرد و پرسید:
- آقای پاتر، از کجا به این موضوع پی بردین؟
هری گفت:
- انگشتری که در انگشت داشتین، کوچکتر از اثری بود که آفتاب روی انگشتتان گذاشته بود و متفاوت از آن، معلوم بود که با سن کمی که دارین این اولین ازدواجتان نبوده و یا اولین انگشتر زناشوییتون.
هری اضافه کرد:
- من هم یه پرسشی دارم.
زن با لبخند گفت:
- در خدمتم.
- چرا به ما مراجعه کردین، می‌تونسین به پلیسای مشنگ مراجعه کنین و کلک قضیه را مثل موارد قبلی بی سرو صدا بکنین؟
زن با صدایی آهسته که فقط هری بشنود پاسخ داد:
- فکر کردم به این طریق می‌تونم به هری پاتر نزدیک بشم، روی تو به‌عنوان شوهر بعدی حساب می‌کردم... شنیدم قلب هری پاتر در درمان پیری معجزه می‌کنه... اما نمی‌دانستم شما خیلی باهوش هم هستین.
هری به نگهبان چاق که معلوم بود از ایستادن بیش از حد کلافه شده اشاره کرد که ببردش. آنگاه دکمه‌ی نارنجی را فشرد و گفت:
- مورد بعدی!
***
باران که بند آمد، روی برج کلیسا کلاغ سیاهی فرود آمد، خودش را تکاند، با دلخوری سیگاری از لای بالش بیرون کشید و در منقارش گذاشت، سپس با کبریتی سیگار را روشن نمود و پک عمیقی زد.
سعی کرد به کله‌ی کوچکش فشار آورد که کجا هری پاتر را گم کرده است، به بخت بدش لعنت فرستاد و سپس تصمیم گرفت بار دیگر در جستجوی هری پاتر مسیری را که آمده بود باز گردد.
سیگار به لب به هوا برخاست، کمی بعد چشمش به هری افتاد که از اتوبوس پیاده می‌شد یا پنداشت که او هری است، در حالیکه چشم به او دوخته بود تا گمش نکند تصمیم گرفت پایین‌تر برود تا مطمئن شود، در همین بین صدای بوق اتوبوس قرمز رنگی او را بخود آورد، اما دیر شده بود و به طرز وحشتناکی به شیشه‌ی جلوی طبقه دوم اتوبوس خورد و  خرد و خاکشیر کف خیابان افتاد. کلاغ در حالی که از درد آه و ناله می‌کرد به خودش گفت:
- آخرش این سیگار منو می‌کشه، باید ترکش کنم.
***
هری پاتر ساعاتی پس از غروب‌ خسته از کار روزانه سوار اتوبوس که معمولا در آن ساعت خالی از مسافر بود شد. روی اولین صندلی و پشت سر راننده نشست و مشغول خواندن روزنامه‌ی پیام امروز شد.
شهر لندن در مهی شبانه فرو رفته بود و اتوبوس به آرامی آن را در هم می‌شکست و راه خود را می‌یافت. از کلاغ خبری نبود.
سرمقاله‌ی روزنامه به تمجید استاد جدیدی که به تازگی از کشور چین به آنجا منتقل شده بود و گزیده‌ای از سخنانش می‌پرداخت و در صفحه‌ی اول در زیر تصویر درشتی از این استاد مصاحبه‌ای با وی چاپ شده بود.
آن سال برای اولین بار، و بنا به سیاست‌های متفاوت هیت مدیره جدید، برای پنج کودک چینی جهت آموزش جادوگری در مدرسه‌ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز دعوتنامه ارسال شده بود. به علاوه از استادی چینی که به جای استفاده از عصا از انگشتانش برای جادوگری استفاده می‌کرد، جهت تدریس دو درس تاریخ جادوگری در چین و آشنایی با جادوهای چینی دعوت به عمل آمده بود.
همان کسی که آن روز نیز عکسی از او در صفحه‌ی اول روزنامه‌ی پیام امروز چاپ شده بود؛ در این عکس با چشمانی کوچک به بینده خیره می‌شد و ریش دراز اما باریک و سفید خود را با انگشتان دست چپش صاف می‌کرد، در انگشت میانه‌اش انگشتری با نقش برجسته‌ای از اژدها دیده می‌شد که از بینی‌اش بخار به هوا می‌رفت.
کلاس‌های درس این استاد اجنبی با استقبال بی‌نظیری مواجه شده بود و تقریبا تمامی استادان مدرسه نیز در کنار شاگردان قدیمی و جدید در آن شرکت می‌کردند.
از سوی دیگر پنج دانش آموز چینی نیز چنان هوش و جربزه‌ای از خود نشان داده بودند که همه جا صحبت از آنان بود و روزی نبود که روزنامه‌ی پیام امروز نیز چند گزارشی مرتبط با آن‌ها را منتشر نسازد یا در گوشه و کنار صفحاتش به تمجید آنان نپردازد.
این میان انگار که همه هری پاتر را فراموش کرده‌ بودند، و مدتها بود که نوشته یا خبری مربوط به او چاپ نشده بود. 
هری پاتر در حال خواندن سر مقاله با اندوه بیاد آورد که آن روز، روز تولدش است، اما انگار که همه این روز را نیز فراموش کرده بودند. نه جغد نامه بری، نه تلفنی، نه نامه‌ یا کارت پستالی، نه تبریکی از سوی همکاران و دوستانش.
با رسیدن به ایستگاه خیابان اگستوس از اتوبوس پیاده شد و راه خانه‌اش را در پیش گرفت.
در آپارتمان کوچکش را باز کرد و بدون آنکه چراغی روشن کند، وارد خانه‌ی فرو رفته در تاریکی و سکوت شد.
 بارانی و چترش را آویزان کرد. به آشپزخانه رفت. کیف و روزنامه‌ی پیام امروز را روی میزی گردی که در وسط آشپزخانه‌ی کوچکش قرار داشت گذاشت. لیوانی شیر از یخچال برداشت و یک ضرب سر کشید، سپس وارد اتاق خواب شد و خود را روی تخت انداخت و به سقف اتاق که نور چراغ ماشین‌هایی که از خیابان می‌گذشتند آن را روشن و خاموش می‌کرد خیره شد.
چشمش را نبسته بود که احساس کرد از داخل منفجر می‌شود و بدنش درهم کشیده شد، حس کرد زیر فشاری طاقت فرسا له می‌شود حس کرد که در خود فرو می‌رود و مچاله می‌شود، کمی خود را در اتاقی کروی یافت، به توپ تنیسی تبدیل شده که با ضرباتی محکم و پی در پی به اطراف پرتاب می‌شد. بعد احساس کرد به ذرات بسیار ریزی مبدل می‌شود، احساس سبکی کرد و دانست که دیگر جسمی ندارد، شفاف شده بود و در فضایی سرد و بی‌انتها، در بی‌وزنی مطلق در پرواز بود. شاید این آخر راه بود.
 هرچه بود لذت بخش بود، اما این لذت دقایقی بیش طول نکشید و با سقوطی دردناک و درخشش نوری که چشمش را می‌آزرد توأم شد.
با شنیدن همهمه و صداهای آشنا که نامش را فریاد می‌زدند فهمید که بار دیگر به کالبدش باز گشته است، به زندگی.
چشم که باز کرد خود را در سالن پذیرایی مدرسه‌ی جادوگری هاگوارتز یافت، در برابر تمامی دوستان جادوگرش و استادان و شاگردان قدیم و جدید مدرسه‌ و اشباح و ارواح سرگردان در هوا،  که یک ‌صدا و با شادی و شعف و خنده و جیغ و داد تولدش را تبریک می‌گفتند و یک صدا می‌خواندند:
- تولدت مبارک،
- تولدت مبارک،
- هری پاتر، تولدت مبارک!
در گوشه‌ای از سالن مدرسه ابزار آلات موسیقی بدون وجود نوازنده‌ای آهنگ‌های شاد می‌نواختند و حضار را به وجد و جنب و جوش می‌آوردند.
دوستان هری یکایک جلو آمدند و شادباش گفتند و عمری دراز و سراسر از خوشی و موفقیت برایش آرزو کردند و هدیه‌ای به او دادند و سپس به رقص و پایکوبی پرداختند.
جینی ساعتی مچی به او هدیه داد که سر هر ساعت تصویر خودش با لبخند ظاهر می‌شد و با انگشتش به هری اشاره می‌کرد و به تعداد ساعت می‌گفت: «تو».
 رون  کراواتی به او داد که  رنگ عوض می‌کرد و خود به خود باز و بسته می‌شد، چیزی که خودش بیشتر به آن احتیاج داشت و قرار شد بعداً  آن را از هری قرض کند.
هرمیون جعبه کوچکی به او داد که از سنگ ساخته شده و رویش تصویر مار و موشی طلا کاری شده بود. هرمیون گفت:
- وقتی می‌تونی این جعبه را باز کنی و بفهمی چی توشه، که ماره سیر باشه!
 هری تشکر کرد، اما از آنجایی که از این سیر و سفر کمی گیج و منگ شده بود، باز کردن جعبه و حل معمایش را به وقتی دیگر موکول کرد.
هری هدایای گوناگون دیگری نیز دریافت کرد:
شانه‌ای ساخته شده از دندان‌های تمساح،
کت و شلوار جادویی که رنگ و شکلش قابل تغییر بود،
جاروی برقی کوچکی به شکل جوجه تیغی، شاید هم جوجه تیغی‌ای بود که کار جارو برقی را می‌کرد،
تلویزیون سه بعدی،
کتاب‌های قدیمی تاریخی و جادوگری،
یک کتاب شعر سخنگو،
دو موش،
یک عقرب،
یک جغد،
یک شطرنج جیبی جادویی،
یک شاخه گل خوشبو که هیچوقت خشک نمی‌شد.
سپس کیک بزرگی آوردند و از هری خواستند تا شمع‌ها را خاموش کند و آرزویی نماید. هری با تمام قدرت فوت کرد و پس از خاموش شدن شمع‌ها که با کف زدن حضار همراه بود گفت:
- از همه‌ی اونایی‌که برای این مهمانی زحمت کشیدن ممنونم، تشکر می‌کنم و از اونایی هم که به یاد من بودن سپاسگزارم. جا داره در این فرصت از استادای این مدرسه بخصوص از دامبلدور بزرگ تشکر و قدردانی و یاد کنم که هرچه آموخته‌ام از اونا دارم ... و نیز یادی ‌کنم از پدر و مادرم ...
بار دیگر همه دست زدند، سپس یکی فریاد زد:
- حالا موقع شکم چرونیه!
و همگی به طرف میزهای غذا رفتند. دو میز طویل که انتهای هیچ‌کدام دیده نمی‌شد در دو طرف سالن با سفره‌هایی رنگین آماده پذیرایی بود: روی یکی انواع و اقسام شربت و آب‌میوه و جام‌های رنگین و انواع کیک و کلوچه و شیرینی و شکلات و بستنی و حلوا و ژله و میوه های چهار فصلی چون انگور و انجیر و توت و توت فرنگی و سیب و گلابی و موز و تمشک و گیلاس و هلو و زردآلو و هندوانه چیده شده بود.
 روی میز دیگر انواع و اقسام غذاهای گرم و لذیدی چون کباب بره و بز و مرغ و ماهی و میگو و گوشت خوک تنوری و انواع خوراک و کباب و گوشت‌های سرخ شده از دیگر جانداران، از کبک و کبوتر و غاز و بوقلمون و قرقاول و بلدرچین و آهو گرفته تا خرگوش و مار و قورباغه و خرچنگ و ملخ، و نیز سیب زمینی و هویج سرخ شده و پوره‌ی سیب زمینی و نخود فرنگی و لوبیا و اسفناج و سوپ قارچ و سبزیجات و انواع و اقسام دلمه و کوفته و پیراشکی و کوکو، و ساندویچ سوسیس و کالباس و هات‌داگ و تخم مرغ و همبرگر و پیتزا، و ماکارونی چیده شده بود.
بخاری مطبوعی که از روی غذاها برمی‌خواست و در هوا می‌پیچید اشتهای هر سیری را بر می‌انگیخت و هر گرسنه ای را وادار می‌کرد تا جا دارد شکمش را پرنماید.
مهمانان با اشتهایی وصف نشدنی تا پاسی از شب می‌خوردند و می‌نوشیدند، اما غذاها پایان ناپذیر بود.
هری پاتر در گوشه‌ای هرمیون و رون را مشاهده کرد که مشغول خوردن و خندیدن بودند، با ظرف غذایش به طرف آنها رفت و پرسید:
- چیزی که مرا گیج کرده اینه که چطور به اینجا اومدم.
رون با لبخند، چشمکی زد و گفت:
- این جادو را با هرمیون دوتایی انجام دادیم، کار سختی بود و نیاز به تمرینات بسیاری داشت...
هرمیون با تاکید و قیافه‌ی اسفبار حرفش را قطع کرد:
- در تمرینات با حیوانات مختلف برای انتقال، هفت تاشون را از دست دادیم و ذرات جدا شده‌شون را در فضای انتقال نتوانستیم سر هم کنیم...
رون حرف هرمیون را ادامه داد:
- پنج مورد هم به صورت سر و ته و خون آلود منتقل شدند و البته فاقد جان.
هری آب گلویش را پایین داد. هرمیون با کمی درنگ افزود:
- این جادو را در کتاب دوقلوهای جادوگر یافتیم، چیزی که در ابتدا نمی‌دونستیم این بود که برای اجرای درست این جادو، دو نفر باید همزمان کلمات جادویی را ادا می‌کردن و چوبشان را در هوا می‌چرخاندند...
رون گفت:
- و درست سر ساعت دوازده.
هرمیون تاکید کرد:
- دوازده ظهر یا شب.
هری گفت:
- کار جالبی بود، اما بهتره دیگه اینکار را روی من انجام ندین، الان هم مطمئن نیستم همه‌ی اجزایم سر جای اصلی‌شون سوار شده باشن.
همه خندیدند و به غذا خوردن ادامه دادند.
جشن و شادی و رقص و پایکوبی تا نزدیکی صبح ادامه داشت. در پایان قرار شد هرمیون با ماشینش هری را به منزلش برساند.
موقع خداحافظی هرمیون گفت:
- برای یکی دو روز می‌رم ایران، برای یه سخنرانی علمی.

بیچاره هرمیون نمی‌دانست که این سفر بسیار بیشتر از یکی دو روز طول خواهد کشید.

۱۸ خرداد ۱۳۹۰

فصل دوم- گمشدن هرمیون

- خواهش می‌کنم سکوت را رعایت کنین!
پرفسور جیمز جی همیلتون مدیر یکی از معتبرترین دانشگاه‌های پزشکی اروپا همراه با این سخنان، با اشاره‌ی دستانش نیز دانشجویان را به سکوت دعوت نمود و افزود:
- اساتید محترم، دوستان و دانشجویان عزیز،
برای اینجانب بسی مایه‌ی فخر و مباهات است که امروز دانشمندی را به شما معرفی کنم که در نتیجه‌ی تحقیقاتش علم گامی به جلو برخواهد داشت و افق‌های تازه‌ای در برابر بیماران و دردمندان و دنیای پزشکی گشوده خواهد شد، خانم دکتر هرمیون گرنجر...
در میان کف زدن و تشویق گرم حضار، هرمیون که روپوش سفیدی به تن کرده و موهای بلند قهوه‌ای رنگش را در پشت سرش بسته بود، با لبخند و تعظیم به نزد پروفسور رفت و ضمن اشاره به همکارانش برای آماده کردن وسایل گفت:
- با تشکر از استاد عزیزم و شما گرامیان،
درد با بشر زاده شده است، درد همراه و همنشین ناخواسته و همیشگی بشر تا هنگام مرگ است، اما امروز خواهید دید که می‌توان  درد را برای همیشه به زانو در آورد.
دانشجویان یکپارچه او را تشویق کردند. در این بین همکاران هرمیون میز و صندلی مخصوص و وسایل دندانپزشکی را به روی صحنه بردند.
با اشاره هرمیون خانم مسنی دعوت شد تا روی صندلی دندانپزشکی دراز بکشد.
صورت نگران زن تمام پرده‌ی بزرگی را که پشت سرشان بود - و مراسم را از نزدیک نشان می‌داد و حضار از آن طریق می‌توانستند بهتر شاهد عملیاتی باشند که هرمیون تدارک دیده بود- پوشاند.
هرمیون از شیشه‌‌ای که مایع طلایی رنگی در آن وجود داشت، قاشقی را پر کرد و به بیمار داد تا سر بکشد، سپس  رو به او گفت:
 - پس از شنیدن سه شماره دیگر دردی نخواهی داشت: یک... دو ... سه!
هرمیون ادامه داد:
- لطفاً دهانتو باز کن!
 سپس با دریل به جان یکی از دندان‌های بیمار افتاد. در مدتی که مشغول ترمیم دندان بود، بیمار بی‌تفاوت و آرام چشم به دکتر هرمیون دوخته بود. در پایان هرمیون گفت:
-‌ می‌تونی پاشی.
بیمار با تعجب پرسید:
 - تمام شد؟ همین بود؟!
از روی صندلی که بلند شد افزود:
- اوه پام هم دیگه درد نمی‌کنه!
حضار که در سکوت عملیات را دنبال می‌کردند، ابتدا خندیدند و سپس با شور و هیجان دست زدند و هرمیون را تشویق کردند. هرمیون از دانشجویان حاضر در کنفرانس خواست تا اگر فردی مشکلی در دندانش دارد، داوطلب شده و روی صحنه برود.
چند نفری دستشان را بالا کردند و به ترتیب روی صحنه رفتند.
هرمیون پس از معاینه‌ی داندان‌هایشان، به همان روش پیشین با خوراندن معجون جادویی و شمردن یک تا سه به درمان دندانشان پرداخت، که این کارش هر بار بیش از  پیش با استقبال و کف زدن و تشویق دانشجویان همراه بود.
در پایان هرمیون گفت:
- تحقیقات گسترده‌ی ما‌ نشان می‌ده این معجون طلایی که از گیاهان مفید تهیه شده هیچگونه زیان یا عواقبی برای بشر نداره، به یاد داشته باشین که این فقط یه آغازه.
***
هرمیون موفق شده بود در کنار تکمیل دروس جادوگری، دکترای خود را در رشته‌ی دندانپزشکی نیز بدست آورد.
مدتی بود که در مطب خود در کنار پذیرش و معالجه‌ی دندان بیماران، کار تحقیقاتی را به دور از دنیای جادوگری آغاز کرده بود. او گیاهان را به خوبی می‌شناخت و با خواص آنها و ترکیبات و اثراتشان کم و بیش آشنایی داشت.
پس از ماه‌ها تحقیق و تفحص، با استفاده از ترکیبی از گیاهان آویشن، اسطوخودوس، اکاليپتوس، اکلیل کوهی، بابونه، رازک،  سنبل‌الطیب، مرزه و نعناع، معجونی را ساخت که کمک می‌کرد تا سریعا بیماران در حالت ریلکس و آرامش کامل قرار گرفته و برای مدتی متناسب به دوز دارو، درد را حس نکنند.
با این روش در چند ثانیه می‌توانست بیماران را بدون بیهوشی و بدون تزریق داروی‌های شیمیایی زیان آور و بدون حس هیچ دردی مورد عمل قرار دهد.
آزمایش‌های بسیار، موفقیت این روش را در افراد مختلف نشان دادند. این ابداع را ابتدا در دندانپزشکی و زایمان بکار بستند و با توجه به بی‌نقص بودنش و عدم ایجاد هرگونه عواقب زیانبار، آزمایش‌های دیگری برای یافتن دیگر کاربردها و روشی برای رفع سریع دردهای متداول روی آن صورت گرفت و بزودی نام کشف بزرگ قرن  از آن خود کرد.
پس از کنفرانسی که در سطور پیشین شرح آن رفت، هرمیون نتایج بررسی خود را در سه نشریه‌ی معتبر دانشگاهی منتشر ساخت که باعث شد تا غلغله‌ای در دنیای علم براه بیندازد. شرکت‌های بزرگ دارویی برای بدست آوردن فرمول این معجون گیاهی در رقابتی چشمگیر کوشیدند تا با ارائه‌ی مبلغی بالاتر موافقت هرمیون را برای بستن قرارداد جلب کنند.
بزودی از اکناف و اقصای جهان علم و دانش دعوتنامه‌های بسیاری جهت سخنرانی در مراکز علمی و آموزشی و تحقیقاتی برایش فرستاده شد.
هرمیون تمامی این دعوت‌ها را با جان دل پاسخ داد و هر لحظه آماده‌ی سفر به این سو و آن سوی جهان شد.
از جمله‌ی این دعوت‌ها، نامه‌ای بود که از دانشگاه تهران دریافت کرد و پس از هماهنگی‌های لازم با این دانشگاه و تعیین وقت و محل سخنرانی - هر چند که به او گوشزد شد این مسافرت می‌تواند مخاطره‌آمیز باشد- تصمیم گرفت تا برای سخنرانی و جلسه‌ی پرسش و پاسخ به ایران سفر کند.
پس از پرواز به سوی تهران، هیچ ارتباطی با خانواده و دوستانش نگرفت، هیچ خبر یا گزارشی از سخنرانیش در تهران منتشر نشد، و در فردای آن روز و در موعد مقرر به لندن باز نگشت.
بعضی شاهدان گفتند که او را  که در فرودگاه تهران دیده‌اند، اما بیش از این خبری از هرمیون بدست نیامد، گویی بخار شده و به هوا رفته بود.
***
هری در اتاق کارش در بخش کارآگاهان وزارت سحر و جادو نشسته بود و با ذره بین  بسیار بزرگی، جعبه ای را که هرمیون به مناسبت روز تولدش به وی هدیه داده بود بازبینی می‌کرد تا بتواند راهی برای باز کردنش بیابد.
 روی این جعبه‌ی سنگی تصویر مار و موشی طلا کاری شده بود، اما هیچ درز یا شکافی که به توان از آن طریق آن را باز کرد وجود نداشت.
هری پس از چند بار بالا و پایین بردن ذره بین متوجه شد که انتهای دم موش کمی از سطح سنگی بالاتر است. با چاقویی که نوک باریکی داشت کوشید تا این قسمت دم بیرون زده را بالا بکشد، پس از موفقیت در این کار، دم موش را بدست گرفت و با کمی زحمت توانست به آرامی آن را از سطح سنگ جدا سازد.
 با جدا شدن دم و سپس شکم و سر موش، با تعجب مشاهده کرد که موش شروع کرد به جست و خیز و جیغ و فریاد و تلاش برای گاز گرفتن دست هری و گریختن.
از سوی دیگر مار که تا لحظه‌ای پیش جز نقشی روی جعبه نبود، به حرکت در آمد و دهان خود را تا جایی که می‌توانست باز کرد.
هری یاد حرف هرمیون افتاد که گفته بود این جعبه وقتی باز می‌شود که مار سیر باشد، پس موش را در دهان مار انداخت. مار شروع کرد به بلعیدن موش.
کمی بعد دهان مار بسته شد، اما با مشاهده‌ی برجستگی شکمش می‌شد فهمید که بتازگی موشی بلعیده است. وقتی دم موش هم به‌ درون شکم  مار کشیده شد، مار بار دیگر به نقشی زرین تبدیل شد، و ناگهان سطح بالایی جعبه از دو طرف به کنار رفت.
 درون جعبه، سکه‌ی طلای بزرگی قرار داشت. یک‌طرف آن تصور برجسته‌ی هری در سن یازده سالگی حک شده بود که درون کوپه‌ی قطار در کنار رون نشسته بود و از شیشه‌ی پشت سرش جنگل و دره‌های پر پیچ و خم و تپه‌های تیره و تار به سرعت رد می‌شدند و برای لحظاتی هرمیون که ردای هاگوارتز را به تن کرده بود به درون کوپه می‌آمد.
 در طرف دیگر در میان دسته گلی قرمز که باز می‌شد حک شده بود: دوستی همیشگی.
هری به یاد گذشته‌های دور و حوادث و اتفاقاتی عجیبی که پشت سر گذاشته بود افتاد و لبخند کمرنگی بر گوشه‌ی لبش نشست.
کمی بعد پروانه‌ی بسیار بزرگی وارد اتاق کارش شد، کمی چرخید و سپس روی میز و در جلوی هری نشست و تبدیل به نامه‌ای با مهر کاملا سری شد.
 هری نامه را گشود. در نامه با حروف ریزی که مرتب بالا و پایین می‌پریدند نوشته شده بود:
هرمیون ناپدید. سریعا بخش رازداری.
بار دیگر پروانه جان گرفت و پروازکنان از پنجره خارج شد. هری که از خواندن نامه آشفته و ناراحت شده بود، از اتاقش خارج شد.
 در انتهای سالن وارد آسانسور شد و دکمه‌ی طبقه‌ی منهای بیست و سوم را فشرد. آسانسور با سرعت رو به پایین به حرکت در آمد.
با توقف و باز شدن در آسانسور هری از آن خارج شد و وارد راهرویی شد که در وسط آن رون با دستپاچگی و نگرانی قدم می‌زد.
- آه، هری... بنظرت چه اتفاقی افتاده؟
هری با بالا انداختن ابرویش نشان داد که پاسخی برای این سوال ندارد.
خانمی از یکی از اتاق‌ها خارج شد و از هری و رون خواست به دنبالش بروند.
آنها به اتاق دیگری رفتند که در انتهایش  در کوتاهی قرار داشت. خانم مذکور در را باز کرد و به آن‌ها اشاره کرد که داخل شوند.
هری و رون برای وارد شدن مجبور شدند خم شوند. در پشت این در باغچه‌ی بزرگ و سرسبزی وجود داشت که خرگوشی در آن سرگرم بازی گلف بود.
خرگوش عصبانی از خطایی که در زدن توپ مرتکب شده بود، عصایش را پرتاب کرد و سبد پر از هویجی را بر داشت و به هری و رون تعارف کرد:
- برا چشاتون خوبه!
و اضافه کرد:
- این فقط یک رمز نیست.
رون  بی‌حوصله پرسید:
- قربان، چه اتفاقی برای هرمیون افتاده؟
خرگوش به روزنامه‌ای اشاره کرد که روی زمین افتاده بود. هری خم شد و روزنامه را برداشت.
- مال مشنگاست... تیتر اولشو ببین: مفقود شدن دانشمند و مخترع انگلیسی در تهران...
خرگوش در حالیکه عصبی بالا و پایین می‌پرید گفت:
- تا جایی که ما می‌دونیم و در این روزنامه اشاره شده هرمیون در تهران توسط افرادی ناشناس ربوده شده...
رون حرفش را قطع کرد:
 - چی؟
خرگوش با پایش شکشمش را خاراند و گفت:
- این ماموریت شماست!
سپس با دست کوچکش به کیفی اشاره کرد و گفت:
- همین حالا برین فرودگاه و به ایران پرواز کنین! اونجا یکی از دوستان ما منتظرتونه و شما را در جریان اقداماتی که باید انجام بدین قرار می‌ده.
هری کیف را برداشت و نگاهی به داخلش انداخت. دو بلیط، مقداری پول ایرانی و کتابچه‌ی مکالمه به زبان فارسی، چیزهایی بود که در آن گذاشته بودند.
خرگوش گفت:
- ضمنا یادتون باشه در ایران منتظر هر حادثه‌ای باشین! ... و بی سر و صدا کار کنین، از جادوگری هم پرهیز کنین!
هری همراه رون خارج شدند.
رون پرسید:
 - منظور عالیجناب چه بود که پرسید منتظر هر حادثه‌ای باشین؟
- باید دید.
***
هری و رون عینک‌های مشکی به چشم زده بودند. هواپیمای غول پیکر به آرامی به سوی تهران در حرکت بود.
تهران بزرگترین شهر و پایتخت کشور ایران است با جمعیتی افزون بر سیزده میلیون نفر و پیشینه‌ی تاریخی که به هزاره‌ی دوم پیش از میلاد می‌رسد.
مهماندار هواپیما شربتی تعارفشان کرد و پرسید:
- روزنامه‌ی امروز را می‌خواهید؟
رون گفت:
- بله لطف کنید!
کمی بعد با تعجب داد زد:
- اینجا را ببین!
در پایین صفحه اول چاپ شده بود:
آخرین خبر پیرامون دانشمند انگلیسی گمشده
با توجه به وضعیت بغرنج روابط بین ایران و بریتانیای کبیر، سفارت بریتانیا مایل است تا با مسکوت گذاردن این واقعه نگذارد این موضوع خدشه‌ای به روابط بین این دو کشور وارد نماید، اما یک منبع آگاه به خبرنگار ما اطلاع داده است  که بزودی دو مامور ویژه به صورت مخفیانه تلاشی را برای یافتن این دانشمند و بازگرداندن او انجام خواهند داد.
 با وارد شدن هواپیما در فضایی تیره و تار صدای خلبان در هواپیما پیچید:
- روز بخیر! کاپیتان مایک عبدالقادر با شما صحبت می‌کند، امیدوارم از پروازی که داشتید، خاطره‌ی خوشی را به همراه ببرید، تا دقایقی دیگر در فرودگاه تهران فرود خواهیم آمد، هوا ابری، دما بیست درجه‌ی سانتیگراد، ساعت ده و سی و سه دقیقه‌ی بامداد، روز خوبی داشته باشید.
***
در فرودگاه تهران پلیس ریشویی به هری و رون که در صف دراز و بی‌حرکت بازدید گذرنامه انتظار می‌کشیدند، نزدیک شد و به آن‌ها گفت:
- آقای هری جیمز پاتر، آقای رونالد بیلیوس ویزلی، لطفاً با من بیایین!
آنها را به درون اتاق بزرگی هدایت کرد و تنهایشان گذاشت. در اتاق میز بزرگ گرد و دو صندلی پلاستیک سفید رنگی قرار داشت. روی میز تنگ بزرگی بود که در آن دو ماهی قرمز تکان می‌خوردند.
رون عصبی نگاهی به هری انداخت و خواست چیزی بگوید، اما هری با اشاره به دوربین متحرکی که از بالای سرشان حرکات آنها را زیر نظر داشت او را به سکوت فرا ‌خواند.
ساعتی بعد در اتاق باز شد و همان مامور با لبخند پاسپورتشان را بدستشان داد و اقامت خوبی برایشان آرزو نمود.
در قسمت تحویل بار تنها ساک کوچک هری و کوله پشتی رون باقی مانده بود که در چرخشی مدور صاحبان خود را جستجو می‌کردند.
اثاثشان را بر داشتند و به‌طرف در خروجی راه افتادند. در فرودگاه تقریبا مسافر دیگری به چشم نمی‌خورد.
در کنار در خروجی مرد چهل ساله‌ای با مویی کم پشت و سبیلی نازک، تابلوی کوچکی در دست داشت که روی آن نوشته شده بود: آقای پاتر. پیدا بود مدت درازی است که منتظر آنانست.
 هری و رون به طرفش رفتند و خود را معرفی کردند. مرد چشمکی زد و با صدایی آهسته پرسید:
- «برا چشاتون خوبه؟»
هری با تردید پاسخ داد:
- هویج؟
- مرد گفت:
- آقای پاتر، آقای ویزلی، خیلی خوش آمدید! من چلیچه هستم، محسن چلیچه، راهنمای شما در این سفر.
سپس با خرسندی بسیار هر دو را به آغوش ‌کشید و بوسید. رون با تعجب از خوش‌آمد گویی شرقی نگاهی به هری انداخت و از مرد پرسید:
- از هرمیون چه خبری دارین؟
چلیچه با صدایی آهسته‌تر و در حالیکه با ترس نگاهی به دور و بر می‌انداخت گفت:
- هیس... اینجا جاش نیست، بریم هتل، بعدا می‌گم.
با هم بیرون ‌رفتند. اثاثشان را در صندوق عقب پژوی سیاه رنگی که همان نزدیکی پارک شده بود قرار دادند. چلیچه در عقب پژو را باز کرد و از آنها خواست که سوار شوند.
کمی جلوتر دو ماشین بنز سیاه رنگ راه را بر آنان بستند، دو مرد قوی هیکل که کاپشن سبز تیره رنگی بر تن داشتند و با عینک و چفیه‌ی سیاهرنگی صورتشان را پوشانده بودند، پیاده شدند و با نشان دادن اسلحه، هری و رون را مجبور کردند تا سوار یکی از بنز‌ها شوند و محسن چلیچه را با زور سوار ماشین دوم کردند که به زودی از آنجا دور شد.
 هری و رون در صندلی عقبی که با میله‌هایی از قسمت جلو جدا شده بود محبوس  شده بودند، با سوار شدن مرد دوم این ماشین در جهت دیگری به راه افتاد و فرودگاه را ترک نمود.
رون پرسید:
- ما را کجا می‌برید؟
مردی که در کنار راننده نشسته بود همراه تکان دادن اسلحه‌اش اشاره کرد که ساکت شود. پس از طی مسافتی چند دختر بچه‌ی گلفروش را دیدند که یکی از آن‌ها چشمکی به هری زد یا هری اینطور تصور کرد که به او چشمک زده است.
اندکی بعد تریلی مشکی رنگی با بوق زدن ممتد از آنها سبقت گرفت و با ترمزی سریع راه را بر آنها بست. راننده‌ی ماشینی که هری پاتر را حمل می‌کرد با عصبانیت از سرعتش کاست و توانست در فاصله‌ی کمی از تریلی، ماشینش را متوقف سازد، سپس شیشه‌ی ماشینش را پایین کشید و شروع کرد به دشنام دادن و بوق زدن.
در همین بین چند تویوتا پاترول سیاه رنگ از راه رسیدند و زنانی مسلح از آن پیاده شدند و به‌طرف ماشینی که هری در آن بود نشانه رفتند.
یکی از زن‌های مسلح به ماشین هری نزدیک شد و چیزی به سرنشینان چفیه به سر آن گفت، سپس در را باز کرد و از هری و رون خواست تا خارج شده و سوار یکی از تویوتاها شوند.
هری و رون مبهوت از این عملیات به خواسته‌ی او تن در دادند. داخل تویوتا به غیر از راننده، دختر جوانی یا چشمانی سبز رنگ نشسته بود که با دیدنشان به زبان انگلیسی و لهجه‌ی آمریکایی به آن‌ها گفت:
- به تهران خوش اومدین!
رون خشکش زده بود، هری با تعجب پرسید:
-  اینجا دیگه کجاس، غرب وحشی؟
دختر لبخند زد:
- بهتره زودتر سوار شین آقای پاتر، اینجا جونتون در خطره!
- منو از کجا می‌شناسین؟
- همه شما را می‌شناسن؟
- همه؟!
- شوخی کردم، یالله سوار شین!
با سوار شدن هری و رون تریلی نیز به حرکت در آمد و راه باز شد. آن‌ها نیز به سرعت آن‌جا را ترک کردند.
رون پرسید:
- می‌شه بگین شما کی هستین؟
دختر جوان که در جلو نشسته بود رویش را برگرداند و با خوش طبعی گفت:
- اسم من شیرین بید جانیه، اما همه شیلا صدام می‌زنن.
- ما را کجا می‌برین؟
- جان شما در خطره، فعلا می‌ریم خونه‌ی من تا...
هری چشمش به یکی از شماره‌های قدیمی روزنامه‌ی پیام امروز افتاد که روی پای شیلا قرار داشت، با اشاره به آن حرف شیلا را قطع کرد:
- شما واقعا کی هستین و از ما چه می‌خواهین؟
شیلا گفت:
- من یه دوستم، و می‌خوام کمکتون کنم.
رون پرسش بعدی را مطرح کرد:
- این‌ها کی بودن و از ما چه می‌خواستن؟
شیلا با کمی مکث از جواب دادن طفره رفت:
- این چیزیه که بزودی خواهیم فهمید.
***
اندکی بعد وارد خیابان پر ازدحامی شدند که درختان تنومند چنار در دو سوی آن با برگ‌های زرد و نارنجی و قرمز پاییز را با زیبایی به تصویر می‌کشید.
 بزودی به سمت چپ پیچیدند و وارد کوچه‌ی باریکی که شیب و سربالایی تندی داشت شدند.
در انتهای کوچه، در ویلای بزرگی باز شد و وارد آن شدند، از کنار استخر بزرگ و سرپیچیده‌ای که دو قوی نر در آن شنا می‌کردند رد شدند و پس از چند دقیقه در جلوی عمارت نوسازی متوقف شدند. هری و رون تا به حال خانه‌ای به این بزرگی ندیده بودند.
- رسیدیم آقایان، لطفاً از این طرف!
از ماشین پیاده شدند و به دنبال شیلا وارد عمارت شدند. شیلا روسری و مانتوی مشکی‌اش را بیرون آورد، موهای خرمایی رنگ بافته شده‌ای داشت که با گل سر طلایی و الماس نشانی در بالای سرش بسته شده بود. از راهروی بزرگی که تابلوهای نفیسی با قاب‌های تذهیب شده در دو طرفش آویزان بود گذشتند و وارد سالن پذیرایی مجللی شدند.
در همین وقت زن جوانی که ساری پوشیده بود و سینی چای و شیرینی در دست داشت وارد شد و به انگلیسی و لهجه‌ی هندی سلام کرد. شیلا گفت:
- پیالی، اینا مهمونای ویژه هستن و از انگلستان اومدن، اتاقشون را آماده کن.
پیالی با مهربانی سینی را جلوی هری و رون گذاشت و از در خارج شد.
شیلا گفت:
- بفرمایین!
رون شیرینی بزرگی برداشت و پرسید:
- ما زندونی هستیم؟
- البته که نه، کمی صبر داشته باشین، ... شیر یا خامه؟
پس از صرف چای که با سکوتی کوتاه همراه بود، شیلا از آنها دعوت کرد تا به طبقه‌ی اول بروند.
- اینجا اتاق شماست آقای پاتر و اینجا هم اتاق شما آقای ویزلی. تا موقع ناهار کمی استراحت کنین. فعلا خداحافظ.
در جلوی در‌ها چشمشان به اثاثشان افتاد که در فرودگاه از دست داده بودند. رون پرسید:
- بنظرت باید چکار کنیم؟
- صبر! صبر می‌کنیم تا ببینیم چی می‌شه.
- می‌شه به شیلا اعتماد کرد؟
هری به این سوال پاسخی نداد.
***
ناهارشان را با سوپ سفید رنگ بسیار خوشمزه‌ای که ذرات سبزی درونش غوطه‌ور بود شروع کردند، غذای اصلی خرچنگ و شراب انگور سیاه و دسرشان نوعی شیرینی تر بود که بوی زردآلو و تمشک می‌داد.
پس از صرف غذا، هری و رون دعوت شدند تا همراه پیالی به کتابخانه بروند.
کتابخانه محل بسیار بزرگی بود، که در زیر عمارت بنا شده بود. علاوه بر ده‌ها هزار کتب به زبان‌های مختلف، قسمتی از کتابخانه با دکوری متفاوت به کتب قدیمی اختصاص یافته بود و ده‌ها نوشته روی پوست حیوانات و چند کتیبه‌ی سنگی و عتیقه‌جات بسیار و چند فسیل در گوشه و کنار آن به چشم می‌خورد.
در وسط کتابخانه ماکت بزرگی از یک شهرک با نورپردازی زیبا به چشم می‌خورد.  در انتهای کتابخانه میز و چند صندلی سنگی به چشم می‌خورد.
پیالی در حالیکه شیطنت از چشمش موج می‌زد با اشاره از آنها خواست که بنشینند. سپس از جیب لباسش بشقاب بزرگی را در آورد و جلوی هری و رون قرار داد. بار دیگر از جیبش سیب سرخ و آبداری را بیرون آورد و روی بشقاب گذاشت.
رون خواست آن را بردارد که پیالی انگشت دستش را به نشانه‌ی نفی تکان داد و گفت:
- آ آ آ!
ناگهان کرم قرمز رنگی از درون سیب بیرون آمد دهانش را تا جایی که می‌توانست باز کرد و سیب را درسته بلعید.
هری و رون با حیرت به سیب و کرم چشم دوختند.
کرم شروع کرد از وسط به دو نیم شدن، کمی بعد تبدیل شد به دو کرم، یکی قرمز، یکی سبز.
 کرم‌ها کمی لولیدند، بعد گلوله شدند و شروع کردند به باد کردن و رنگ عوض کردن. در پایان یکی شد سیب سرخ و یکی شد سیب سبز.
پیالی با تبسم گفت:
- حالا بفرمایین!
 ولی دیگر نه هری و نه رون تمایلی نداشتند تا این سیب‌های خوشبو و اشتها برانگیز را بخورند. هری پرسید:
- این چی بود؟
پیالی با لبخند پاسخ داد:
- یه شعبده بازی کوچک.
رون بلند شد و به طرف قفسه‌ی کتاب‌ها رفت. چشمش به کتاب بزرگی افتاد که تصاویری از پروانه‌های رنگارنگ و حروف چینی روی جلدش داشت. کتاب را برداشت و آن را باز کرد.
 پیالی که تازه متوجه شده بود سریعا به طرف رون رفت تا مانع از باز کردن کتاب شود، اما دیر شده بود. با باز شدن کتاب صدها پروانه از لابلای صفحات به پرواز در آمدند  به هوا برخاستند، پروانه‌هایی با رنگ‌های مختلف و شکل و اندازه‌های متفاوت.
پیالی بیش از آنکه خشمگین باشد مایوس و درمانده و وحشت‌زده بود. به فارسی چیزی گفت.
اگر چه هری و رون فارسی نمی‌دانستند، اما می‌توانستند حدس بزنند که او چه چیزی گفته است. هری عصای جادوییش را از زیر کتش در آورد و آن را تاب داد و وردی خواند:
- هاسورونیکیس!
با این ورد پروانه‌ها  به لای کتاب برگشتند. پیالی با تعجب پرسید:
- این چی بود؟
هری با لبخند پاسخ داد:
- یه شعبده بازی کوچک.
صدای شیلا شنیده شد:
- کجایین؟
پیالی اشاره کرد بهتره برگردند کنار میز.
شیلا  در حالی که به آنها نزدیک می‌شد ادامه داد:
- اون ماکتا دیدین، طرحش از منه، یه شهرک مدرن و سبز، اونجا هیچی دور ریخته نمی‌شه...
شیلا حرفش را ناتمام گذاشت و با دیدن پروانه‌ای که بالای سر رون پرواز می‌کرد، داد زد:
- پیالی!
رون با دستپاچگی گفت:
تقصیر من بود که بی‌اجازه به کتابتون دست زدم.
هری گفت:
- ما واقعا باعث زحمت شدیم، همانطور که احتمالا می‌دونین ما برای یافتن دوستمون اینجا اومدیم و اگه اجازه بدین...
شیلا حرفش را قطع کرد:
- من یکی دو جا زنگ زدم و فهمیدم دوست شما کجاست.
رون پرسید:
- خب کجاست تا بریم سراغش...
- مسئله به این سادگی‌ها نیست، من نمی‌دونم اون دقیقا کجاست...
- ولی شما گفتین که...
- منظورم این بود که من فهمیدم دوست شما توسط چه کسی ربوده شده...
- همونایی که‌ امروز قصد داشتن ما را بدزدن؟
- نه اونا نه.
شیلا ادامه داد:
- دوستان من در تلاشن تا با رباینده‌ تماس بگیرن.
- این رباینده کیه و از ما چی می‌خواد؟
- به زودی خواهیم فهمید.
- می‌شه بگین نقش شما این وسط چیه؟
- گفتم که، من یه دوستم، و می‌خوام کمکتون کنم.
- چرا این‌قدر به ما لطف دارین؟
- خب، راستش این خواسته‌ی پدرمه...
- پدرتون؟
همین موقع موبایل شیلا زنگ زد، پس از گفتگوی تلفنی کوتاه، شیلا از آن‌ها خواست به کنار کامپیوتری که در بخش دیگری از کتابخانه قرار داشت بروند.
شیلا چند دکمه را فشار داد، تصویر مردی که بی شباهت به مایکل جکسون خواننده نبود ظاهر شد. او با صدایی دورگه و آمرانه به انگلیسی گفت:
- شیلا، پا تو از گلیمت درازتر کردی؟
شیلا کوتاه نیامد:
- برا من حد و مرز تعیین نکن!
مرد این بار رو به هری و رون گفت:
- آقایان، من شازده هستم، هرمیون، دوست شما، مهمون منه و حالش هم کاملا خوبه، می‌تونید خودتون ببینین. صفحه‌ی کامپیوتر هرمیون را نشان داد که روی تختی خوابیده بود. شازده بالای سر هرمیون آمد و شروع کرد به نوازش موهای هرمیون.
 قد کوتاهی داشت و عبای سفیدی بر تن.
رون با عصبانیت داد زد:
- همین حالا هرمیون را آزاد کن و گرنه...
- و گرنه چی آقای ویزلی؟
به جای رون، هری پاسخ داد:
- از ما چه می‌خواهین؟
- رسیدیم سر اصل مطلب، بهتره این گفتگوی دوستانه را رودررو ادامه بدیم.
شیلا رو به هری آهسته گفت:
- من اینکار را صلاح نمی‌دونم، اون قابل اعتماد نیس.
هری رو به شازده کرد و گفت:
- باشه، کجا و کی؟
- یک ساعت دیگه، میدون اصلی شهرک باران.
ارتباط قطع شد. رون پرسید:
- شهرک باران کجاست؟
شیلا به طرف ماکت شهرکی که در کتابخانه قرار داشت رفت، به نقطه‌ای اشاره کرد و گفت:
- این ماکت شهرک بارانه و این هم میدون اصلیشه، مطمئنین این کار درسته؟
- چاره‌ی دیگه‌ای نداریم.
- پس من می‌برمتون اونجا!
***
محسن چلیچه را در دخمه‌ای نیمه تاریک و مرطوب انداختند. لباس راه راه و نازکی که بوی عرق می‌داد و شماره‌ی ۵۳۴۷ پشتش گلدوزی شده بود تنش کرده بودند. قطرات آب از سقف سیمانی دخمه روی سر و بدن او می‌چکید.
ظهر درِ زنگ‌زده‌ی دخمه باز شد و چند مرد که بارانی سفیدی پوشیده بودند وسایلی را به‌درون دخمه آوردند.
به محسن گفتند در وسط دخمه چهار زانو بنشیند. سپس چراغی را روشن کردند و نورش را روی او انداختند. بعد یک صندلی چوبی و میز کوچکی در گوشه‌ی دیگر گذاشتند و چتر بزرگی را بالای صندلی باز کردند و خارج شدند. لحظه ای بعد مرد ریشو و عینکی که او نیز بارانی سفیدی به تن داشت به آنجا آمد و روی صندلی نشست. کمی چتر را جابجا کرد تا قطرات آب رویش نریزد، سپس دستمال سفیدی از جیبش در آورد و به آرامی میز را پاک  کرد. بعد مثل اینکه تازه متوجه‌ی محسن چلیچه شده باشد پرسید:
- تو اینجا چه می‌کنی؟
محسن سرش را خاراند و پاسخ داد:
- خودم هم نمی‌دونم.
بارانی پوش گفت:
- قانون اول، تا روی میز نزدم حق نداری حرف بزنی، روشن شد بامزه؟
- بله قربان!
- احمق نگفتم تا روی میز نزدم دهنت را باز نکن.
محسن سرش را پایین انداخت. بارانی پوش پرسید:
- می‌دونی من چرا اینجام؟
محسن گفت:
- نه قربان.
- باز بدون اجازه اون گاله‌ات را باز کردی.
بارانی پوش کمی با موی دماغش بازی کرد، سپس به نرمی و با صدایی آهسته، انگار با خودش حرف می‌زد گفت:
- همسرم تو بیمارستانه، من یه هفته مرخصی گرفتم، باید به دوا و درمون همسرم برسم، هر روز پسر کوچکما ببرم مدرسه، ناهار و شام درست کنم و مراقب تکالیف دو دخترم باشم...
با عصبانیت ادامه داد:
- اما به جای همه اینا من الان کجا هستم، تو این خراب شده، با یه احمقی مث تو.
محسن با قیافه‌ای متاسف گفت:
- ببخشید قربان واقعا شرمنده‌ام.
مرد بارانی‌پوش با عصبانیت روی میز زد:
- چن بار گفتم تا روی میز نزدم دهن کثیفت را باز نکن!؟
- ولی قربان همین الان روی میز زدین.
چشمان مرد بارانی‌پوش گرد شد و با خشم آه بلندی کشید. از جیبش سیگاری در آورد و روشن کرد. پک عمیقی زد. سپس انگشتش را با تهدید به‌طرف محسن گرفت:
- ببین سعی نکن اون روی سگ منا در بیاری!
محسن چیزی نگفت.
مرد ریشو ادامه داد:
- حالا خیلی روشن و واضح بگو برای چی اینجایی؟
محسن جوابی نداد.
- چیه لال مونی گرفتی؟
محسن با دستش به میز اشاره کرد.
مرد بارانی پوش پرسید:
- چیزی می‌خوای بگی؟
محسن با تکان دادن ابرویش به میز اشاره کرد.
- برا من ابرو تکون می‌دی؟ میدونی تخصص من چیه؟
بی آنکه فرصتی به محسن - که کمی وحشت زده می‌نمود- بدهد اضافه کرد:
- آدم کردن امثال تو.
پک عمیقی به سیگارش زد و دوباره پرسید:
- بگو بینم برای چی اینجایی؟
- نمی‌دونم قربان مرا به زور...
- احمق چن بار گفتم تا روی میز نزدم حرف نزن!
مرد بارانی پوش موبایلش را درآورد و شماره‌ای را گرفت و بدون آنکه حرفی بزند تماس را قطع کرد. رو به محسن گفت:
- ما برای شیر فهم کردن امثال تو اینجا چیزی کم نداریم.
پک دیگری به سیگارش زد و آن را روی میز خاموش کرد.
پس از لحظه‌ای مرد بارانی پوش قوی هیکلی که سرش به سقف می‌رسید و بازوهای عضلانی داشت وارد اتاق شد و بی سر و صدا و خبردار و دست به سینه پشت سر مرد اول ایستاد.
مرد اول گفت:
- داستان یه من پیاز و صد ضربه شلاق را شنیدی؟
مرد دوم با خنده گفت:
- آره شنیدم، چطور مگه؟
مرد اول با دلخوری گفت:
- با تو نبودم.
***
هری و رون و شیلا در بیرون شهرک باران از ماشین پیاده شدند. شیلا توضیح داد:
- همون‌طور که گفتم طرح اولیه‌ی این شهرک از منه، پدرم اونا به اینجا رسوند، این یه شهرک سبز خورشیدیه و ورود هرگونه خودرو به اون ممنوعه. بقیه‌ی راهو با دوچرخه می‌ریم، دوچرخه سواری بلدین که؟
هری و رون پاسخی ندادند و دنبال شیلا روانه شدند. آخرین باری که سوار دوچرخه شده بودند مربوط به سال‌های دور بود، اما حاضر بودند برای نجات هرمیون دست به هر کاری بزنند.

۱۷ خرداد ۱۳۹۰

فصل سوم - جراح زیبایی

کم ماند ز اسرار که مفهوم نشد
ابن سینا
ساعت ده صبح، مردی با موهای خاکستری و شکمی گنده وارد یکی از ده‌ها دفتر معاملات ملکی شهرک تازه سازی شد. همه به او سلام کردند، او بی توجه، از پله‌های کنار آب‌سردکن بالا رفت و در ِ دفتری را که در طبقه‌ی اول قرار داشت با کلید باز کرد و وارد آن شد.
متعجب نگاهی به جعبه‌ی کادو شده‌‌ای که روبان سیاه رنگی داشت و روی میز بود انداخت.
دهنش بوی مشروب می‌داد و سرش بشدت درد می‌کرد. زنگی را به صدا در آورد. در ِ اتاق دیگری که در همان طبقه وجود داشت باز شد و دختر جوانی که روسری به سر نداشت و دامن کوتاهی پوشیده بود، لبخند زنان وارد شد.
- سلام حاج آقا، کی تشریف آوردین، امری داشتین؟
مرد با اخم گفت:
- یه قهوه بیار! این جعبه را کی گذاشته روی میز من؟
- کدوم جعبه، نمی‌دونم!
دختر با نگرانی به‌طرف پله‌ها رفت و داد زد:
- عباس، یه جعبه اینجاست، تو گذاشتیش؟
- نه، خانوم، اونجا که همیشه درش قفله، من چطو...
مرد مو خاکستری با خشم گفت:
- اول صبحی اینقدر داد نزنین، اینجا که کاروانسرا نیس! قهوه‌ی من چی شد؟
***
قهوه را با یکی دو قرص بالا انداخت. جعبه را چند بار این‌طرف آن‌طرف کرد و گوشش را روی آن گذاشت. سپس به آرامی و احتیاط آن را باز کرد.
درون جعبه مقدار زیادی اسکناس‌های چروکیده صد دلاری وجود داشت. کارت کوچکی هم یافت که رویش نوشته شده بود:
«دکتر، لطفاً با وسایل جراحی، راس ساعت یک نیمه شب به آدرس زیر مراجعه کنید. مبلغ ارسالی پیش پرداخت بسیار کوچکی می‌باشد.»
سال‌ها می‌شد که کسی او را دکتر صدا نزده بود. ده سال پیش، پس از آنکه در اثر مستی، یکی از بیمارانش هنگام عمل دچار خون ریزی شدید شد و فوت کرد، با تلاش و صرف مقادیر زیادی موفق شد تا رضایت خانواده‌ی بیمار را جلب کند. سپس از شهر کوچک زادگاهش گریخت و در حاشیه‌ی تهران زندگی جدیدی را بنا نمود.
قهوه‌ی دیگری خواست و تلاش نمود تا حدس بزند چه کسی از گذشته‌ی او خبر دارد و این جعبه‌ی قیمتی را برایش فرستاده است، ولی فکرش به جایی قد نداد.
پول زیادی در کار بود ولی نمی‌توانست بی‌گدار به آب بزند.
***
باد سردی می‌وزید. در نیمه‌ی بزرگراه تازه تاسیس، جاده باریک شد و عمارت بسیار قدیمی نیمه مخروبه‌ای هویدا گشت. این همان‌جایی بود که نشانی‌اش در کارت نوشته شده بود. دکتر ماشینش را در کنار دیوارهای سنگی دود زده و بلند عمارت قدیمی پارک کرد و در تاریکی یکی از شب‌های زمستانی  دنبال در ورودی گشت.
در ورای این دیوار بلند، حمامی قدیمی با خزینه‌های بزرگ وجود داشت که حدس می‌زنند عمری بیش از سیصد سال داشته باشد.
آخرین باز سازی مربوط به هفتاد سال پیش بود، زمانی که مرحوم علیقلی‌خان دشتی دستور داد تا دیواری دورش بکشند. قصد داشت تا حمام را تعمیر و بازسازی کند، اما اجل مهلتش نداد.
پس از او نیز چند بار کوشش شد تا این عمارت به موزه تبدیل شود، اما حوادث تلخ و مرگبار مانع از این تلاش‌ها شدند.
حتی هنگام ساخت بزرگراه نتوانستند جواز تخریب بخشی از این حمام را بدست آورند و بزرگراه در نیمه‌ی راه کج و معوج و کوچک شد.
دکتر عمارت را دور زد تا در چوبی کوتاهی یافت. با دستش چند بار روی در زد. وقتی صدایی نشنید تصمیم گرفت برگردد، که در باز شد.
 مرد کوتاه قد فانوس بدستی که ردایی بلند به تن داشت و چهره‌اش پوشیده بود با صدایی زیر گفت:
- از این طرف دکتر.
 از زیر ردیفی از درختان خشکیده گذشتند. مرد کوتاه قد گفت:
- از این سمت بروید.
 دکتر که در تاریکی رها شده بود برگشت تا بگوید منکه چیزی نمی‌بینم اما اثری از مرد کوتاه قد و فانوسش نبود.
غیب شده بود.
باد لای شاخه‌ی درختها می‌پیچید و صدایی هراسناک ایجاد می‌کرد. کمی که جلو رفت سوسوی چراغی را مشاهده نمود. به ساختمانی رسید.
در بالای در کوتاه عمارت تصویری از جنگ دو دیو سیاه و سفید و سرهای بریده‌ی سر چوب زده توجهش را جلب کرد. می‌دانست که راه برگشتی ندارد، بر خودش لعنت فرستاد.
صدایی شنید:
- بیا تو دکتر، مواظب پله‌ها باش!
بخار گرمی بیرون می‌آمد. خم شد تا بتواند وارد شود. پله‌های سنگی را جلویش دید که او را به اعماق زمین می‌کشاند. چند شمع‌ روشن در گوشه و کنار راهش را روشن می‌کردند.
در انتهای پله‌ها حوض بزرگی وجود داشت که بخار آب از آن بر می‌خاست.
در کنار حوض مرد کوتاه قد دیگری نشسته و لنگ قرمزی رنگی سر و اندامش را پوشانده بود.
- خوش اومدین دکتر!
دکتر که می‌کوشید تا بر اعصابش مسلط شود و متوجه لرزشش نشود با خنده‌ای مصنوعی پرسید:
- تو کی هستی و منا از کجا می‌شناسی؟
- پرسش درست اینه که «چه کمکی از دستم ساخته‌ست». می‌بینم که وسایل جراحی را با خودت نیاوردی.
- من اجازه‌ی این کار را ندارم.
- من به تو اجازه می‌دم!
- اول بگو تو کی هستی؟
- کسی‌که مجوز برات صادر می‌کنه، نترس! بیا جلو! چرا ابزارت را نیاوردی؟
- من نمی‌دونستم چه کاری باید انجام بدم. یه سری ابزار قدیمی دارم که یادگاریه و بدرد جراحی نمی‌خوره.
مرد کوتاه قد کمی مکث کرد، سپس گفت:
- تو جراح عمومی و متخصص پلاستیک، زیبایی و ترمیمی ، مگه نه؟
- خب بودم...
- هنوزم هستی، حالا یه نگاهی بنداز به کارت!
سپس بلند شد، لنگ‌هایش را به زمین انداخت و شمعی را بدست لرزان دکتر داد.
فقط گوش‌های دراز نبودند که توجه دکتر را جلب کردند، دو شاخ کوچک روی سر، بینی کوچک و فرو رفته، دم کوتاه و پاهای بز مانند مرد لخت باعث شد تا قلب دکتر سریع‌تر بزند، اما خود را از تک و تا نینداخت:
- زن‌های زشت‌تر از این را هم عمل کرده‌ام.
- کی شروع می‌کنی؟
- خب با دو تا چاقو که نمی‌شه این کار را کرد، چند تا عکس باید ازت بگیرم، لیزر می‌خوام، چند تا دستیار، یه مطب با امکانات کامل.
سنگ بزرگی را انداخته بود تا مفری بیابد. مرد لخت با بی‌خیالی پاسخ داد:
- دستیار را فراموش کن، لیست دقیق چیزایی را که می‌خواهی بنویس تا آماده کنم.
- این کار یکی دو ساعت نیست، یکی دو ماه کار دارد و ...
- عمر من خیلی درازه، دراز تر از اونی که تو فکرشو بکنی، هر چقدر بخوای وقت داری، این را هم تو کله‌ات بکن، تا اینکار را تموم نکردی نمی‌توانی زنده از اینجا بری بیرون. دستمزدت هم محفوظه.
دکتر تسلیم شد. لیست بلند بالایی از وسایل ریز جراحی تا دستگاه‌های بزرگ عکسبرداری و بیهوشی و لیزر و ارتوپدی و دارو و مواد مورد نیاز را تهیه کرد. آخر لیست چند بطری شراب ناب هم اضافه کرد.
- کار من اون بیرون چی می‌شه؟
- می‌تونی تلفن کنی و یه مسافرت ناخواسته را بهانه کنی. اینجا خیلی بیشتر از بیرون گیرت می‌یاد.
فردای آن روز تجهیزات لازم در اختیارش قرار گرفت. دکتر پرسید:
- شکل به خصوصی مد نظرتونه؟
مرد کوتاه قد عکسی بدستش داد.
- من اینو می‌شناسم، اسمش چی بود... مایکل... مایکل...
- کارتو شروع کن! اگه برا من اتفاقی افتاد، بدا به  حال و روزگارت.
دکتر جرعه‌ای از مشروبی که برایش آورده بودند سر کشید و گفت:
- برا ترسیدن خیلی دیره، اینطور نیس؟
- کارتو بکن!
- می‌شه بگی اسمت چیه؟
- شازده.
- خب شازده آماده باش!
- بیهوشی لازم نیست.
- مطمئنی؟
- شروع کن!
چند ماه بعد دکتر با چند کیف پر از پول از آنجا خارج شد.
***
شیلا جلو می‌رفت و هری و رون رکاب زنان پشت سرش. شهرک زیبایی بود. اما کسی آنجا زندگی نمی‌کرد.
شیلا گفت:
- این شهرک همه چی داره جز آب. بدون آب هم که نمی‌شه زندگی کرد. سنگ انداختن جلومون.
رون نفس زنان پرسید:
- کی سنگ انداخته.
- دوستان سابق...
هری داد زد:
- اونجا را، مث اینکه یکی افتاده رو زمین.
نزدیک‌تر که شدند، دیدند هرمیون بیهوش و رنگ باخته روی زمین افتاده بود. کس دیگری آن طرف‌ها نبود.
شیلا گفت:
- قلبش آروم می‌زنه، احتمالا بیهوشش کردن، بهتره ببریمش خونه، زنگ می‌زنم، یه دکتر بیاد معاینه‌اش بکنه.
با کمک رون و شیلا هرمیون را کول هری کردند. شیلا تلاش کرد با شازده تماس بگیرد، اما موفق نشد.
در راه هرمیون به هوش آمد. سفیدی چشم‌هایش به زردی می زد و رگ‌های آبی رنگی تمام صورتش را پوشانده بود. با صدایی دورگه کلماتی بی‌معنی را به زبان آورد و دوباره غش کرد.
در خانه‌ی شیلا، دکتر پس از معاینه‌ای دقیق گفت:
- لازمه ببریمش بیمارستان، یه سری آزمایش لازمه، چند تا عکس؛ زنگ بزنم آمبولانس بیاد؟
رون به هری گفت:
- حالا که هرمیون پیدا شده، شاید بهتره او را برگردونیم لندن؟
دکتر گفت:
- اینکار اصلا صلاح نیست، ممکنه حالشو بدتر کنه.
- باشه دکتر، زنگ بزنین.
***
در بیمارستان مانع شدند تا هری و رون به اتاق معاینه بروند. کمی بعد شیلا به نزد آن‌ها آمد.
- چه خبر؟
- فعلا بستری شده و سرم بهش وصل کردن، چن تا عکس ازش گرفتن و خونش را هم فرستادن آزمایشگاه.
- اینا چیه؟
- لباسای هرمیونه، بهتره بدم تمیزشون بکنن. بیاین بریم یه قهوه بخوریم، یه کافی شاپ اینطرف‌هاس!
رون گفت:
- شما برین من اینجا می‌مونم!
در کافی شاپ نزدیک بیمارستان، شیلا از گارسون درخواست یک کیسه نایلون کرد تا لباسهای هرمیون را در آن بگذارد. وقتی هری کیسه را نگهداشت تا شیلا لباس‌ها را داخل کند، عکسی از جیب مانتوی هرمیون به زمین افتاد.
عکس یه غار بود، هری بریده‌ای از یک روزنامه‌ی فرانسوی زبان نیز در جیب مانتوی هرمیون یافت که در بالای آن تصویر مردی قرار داشت که ظاهرا در کلاسی مشغول درس دادن بود.
در بریده‌ی روزنامه آمده بود:
«یک سال پیش از سرنگونی شاه ایران، پروفسور پیر دو فوکو باستان شناس معروف فرانسوی در سفری که به ایران کرده بود، کاملا اتفاقی موفق به یافتن طوماری شد که تخمین زده می‌شود مربوط به قرن سیزدهم و منسوب به دانشمند نامدار ابو علی سیناست.
پروفسور پیر دو فوکو این طومار را در...»
شیلا گفت:
- بقیه‌اش کجاس؟
هری گفت:
- بقیه نداره، اینا تو جیب هرمیون چه می‌کنه؟
- حتما کاسه‌ای زیر نیم کاسه است.
- اینجا اینترنت هم هست، بذار یه نگاهی کنیم ببینیم می‌شه این روزنامه را گیر بیاریم.
خیلی زود آن شماره‌ی روزنامه را یافتند، اما ادامه‌ی مقاله‌ی مورد نظرشان چند کلمه بیشتر نداشت:
« پروفسور پیر دو فوکو این طومار را در یکی از راهروهای آبی غار علیصدر در نزدیکی شهر همدان یافته است.»
هری گفت:
- تونستی با شازده تماس بگیری؟
- هنوز نه.
- یه زنگ دیگه بش بزن!
- ببینم می‌شه.
شیلا چند دکمه را فشرد، اینبار شازده جواب داد و از شیلا خواست تا گوشی را به هری بدهد.
- روزنامه را دیدی؟
- پس کار شما بود؟
- من هرمیون را به شرطی آزاد می‌کنم که در مقابل یه کاری برام انجام بدی.
هری با تعجب پرسید:
- هرمیون پیش ماست؟
- مطمئنی؟
هری گوشی را به شیلا داد، اما تماس قطع شده بود.
- چی گفت؟
- بریم بیمارستان، تو راه بت می‌گم!
***
محسن چلیچه را همراه صد نگهبان یک شکل که همگی مسلح و کاپشن‌های سبز جنگلی و شلوار آبی گلدار پوشیده بودند به استودیو شماره‌ی سیزده تلویزیون آوردند و روی صندلی داغ نشاندند. محسن پرید بالا:
- اوخ  سوختم، این صندلی خیلی داغه.
کارگردان با لبخند گفت:
- برا همین بش می‌گن برنامه‌ی صندلی داغ. خب...همه آماده‌ان، سه، دو، یک، آکشن!
مجری زنی که رو بروی محسن نشسته بود، با تبسم گفت:
- سلام بینندگان عزیز، مهمون این هفته‌ را معرفی می‌کنم: محسن چلیچه.
محسن که مدام تکون می‌خود تا کمتر بسوزد، پاسخ داد:
- من از بچگی دوست داشتم تو تلویزیون بازی کنم.
- آقای چلیچه، می‌شه برای بینندگان ما بفرمایید اینجا چه می‌کنید؟
- نمی‌دونم چرا همه این سوال را می‌کنن آی‌ی‌ی...
مجری زن با نک کفشش محکم می‌کوبد تو ساق پای محسن.
- کات!
کارگردان عصبانی می‌شود:
- اینجا فقط من کات میدم، روشن شد؟
- زده تو خاکی.
- تو خاکی زده باشه یا نه، فقط من کات می‌دم.
- باشه، باشه، مسئول گریم کجاست، تو پیشونیم چین افتاده.
چند دقیقه بعد برداشت دوم را برداشتند. محسن گفت:
- من به جرمم اعتراف می‌کنم.
- می‌شه برای بینندگان عزیزمون بگین جرمتون چیه؟
- البته، من با آدم فضاییا رابطه داشتم.
- چه جور رابطه‌ای؟
- دیپلوماتیک.
- یعنی چه دیپلوماتیک، لطفا بیشتر توضیح بدین!
- اونا یه سری اطلاعات راجع به مردای ایرونی می‌خواستن...
- این که می‌شه جاسوسی، پس شما جاسوسی می‌کردن برای اون فضاییا؟
- من فقط بشون گفتم، برنامه‌ی شما را ببینن...
- کدوم برنامه؟
- آشپزی مردونه.
- ادامه بدین!
- از برنامه‌تون خیلی خوششون اومد.
- همه خوشششون می‌یاد.
- آره من و خانومم و مادر زنم از طرفدارای پرو پا قرص این برنامه‌ایم...
- کات، کات!
مجری زن با ناراحتی پرسید:
- مشکلی پیش اومده؟
کارگردان ادای مجری را در آورد:
- مشکلی پیش اومده، معلومه که مشکلی پیش اومده، زدین تو خاکی!
چند دقیقه بعد برداشت سوم برداشته شد.
مجری زن پرسید:
- این فضاییا چه شکلی بودن؟
محسن کمی فکر کرد، سپس گفت:
- خب می‌دونین اونا تغییر قیافه داده بودن، ظاهرا چند تا زن بودن مث شما...
- ولی من یه دخترم.
محسن یه نگاه عمیق به مجری انداخت و گفت:
- حالا که فکر می‌کنم می‌بینم ظاهرشون مث چن تا دختر بود.
- گفتین اونا تغییر قیافه داده بودن، قیافه‌ی اصلی‌شون چطور بود؟
- من قیافه‌ی واقعی‌شون را ندیدیم.
- پس از کجا فهمیدین تغییر قیافه دادن؟
- من حدس زدم.
- حدس زدین؟
- خب تو فیلما آدم فضاییا یه جور دیگن.
- اونا چیز دیگه‌ای هم ازتون خواستن؟
- از من خواستن تا پل ارتباطی اونا با مردای ایرونی بشم.
- چه نوع ارتباطی می‌خواستن؟
- گفتم که ارتباط دیپلوماتیک.
- پس به جرمتون اعتراف می‌کنین.
- من که اول گفتم اعتراف می‌کنم.
- از کاری که کردین پشیمونید؟
- خب من فکر می‌کردم دارم به کشورمون خدمت می‌کنم. اونا یه ماشینی داشتن که دود نمی‌کرد...
- ماشینای ما هم دود نمی‌کنن.
- اما ماشینای اونا نیازی به سوخت نداشتن.
- ما هم گاری‌هایی داریم که با خر و قاطر حرکت می‌کنن و نیازی به سوخت ندارن؟
- ولی اون خرا غذا که می‌خوان؟
- درسته، اما به سوخت نیازی ندارن، دود هم نمی‌کنن؟
- راس می‌گین، راس می‌گین، اونا منا گول زدن. من اقرار می‌کنم که فریب خوردم.
حضارـ همان نگهبانان یک شکل ـ برای مجری دست زدند.
مجری با تبسم گفت:
- در پایان یه دقیقه وقت دارین تا هرچه دلتون خواس بگین؟
- می‌شه یه آواز هندی بخونم؟
- نه نمی‌شه.
- عربی؟
- اونم نمی‌شه.
- یه ترانه‌ی غمگین انگلیسی؟
- نچ.
- اسپانیولی؟
- ما اجازه نداریم تو برنامه‌ی صندلی داغ آواز بخونیم، یعنی روال کارمون نیس.
- جیغ چی؟ می‌تونم جیغ بزنم؟
مجری نگاهی به کارگردان انداخت، کارگردان سرش را به علامت توافق تکان داد. مجری با تبسم گفت:
- می‌تونین جیغ بزنین.
برنامه با یک دقیقه جیغ محسن چلیچه به پایان رسید.
***
رون در سال انتظار نشسته بود. هری پرسید:
- چه خبر از هرمیون؟
- همونطوره.
سپس هر سه وارد اتاق هرمیون شدند، هرمیون همچنان بیهوش و آرام و رنگ پریده خوابیده بود.
- بریم یه سر به دکتر بزنیم!
با ورود آنها دکتر در‌ ِ دفترش را بست و نگاهی به هری و رون و شیلا انداخت که منتظر بودند تا از حال هرمیون با خبر شوند.
ـ چه طوری بگم اون حالش خوبه از نظر علمی ، اما...
- اما چی آقای دکتر؟
- من واقعا نمی‌دونم، بدنش هیچ حرارتی نداره، قلبش تند می‌زنه، دهنش کف می‌کنه. رنگ خونش غیرعادیه و ذرات سبز رنگ ناشناخته ای هم توش شناوره...
شیلا پرسید:
- خب اینا یعنی چی؟
- راستش منم نمی‌دونم.
دکتر صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد:
- امروز دو نفر اومده بودن بیمارستان و سین جیم می‌کردن، بهتره اینجا نمونه، ببریننش خونه، من بش سر می‌زنم. من آزمایشا و نمونه‌ی خونش را فرستادم دانشگاه، پیش یکی از دوستام، ببینم نظر اون چیه.
- دکتر دارویی چیزی لازم نیس؟
- خب یه پرستار می‌فرستم همراهش ، امشب هم خودم یه سری بهش می‌زنم.
***
پس از رسیدن به خانه، هرمیون را در یکی از اتاق‌های خانه خواباندند، سپس هر سه به کتابخانه رفتند.
هری گفت:
- منظورش همین بود.
رون پرسید:
- منظور کی؟
- شازده، اون گفت هرمیون هنوز آزاد نشده.
هری از شیلا پرسید:
- این شازده کیه؟
- خب این قدر می‌دونم که اون خیلی ثروتمنده، نفوذ زیادی هم داره، چیز بیشتری ازش نمی‌دونم.
- لطفا به شازده زنگ بزن، بگو شرطش را قبول داریم.
- مطمئنین؟
- راه دیگه‌ای نداریم.
***
قرار شد شازده بیاید خانه‌ی شیلا. کمی بعد آنجا بود. دو مرد سیاه پوست و قوی هیکل شازده را همراهی می‌کردند.
- از ما چه انتظاری دارین؟
- می‌رم سر اصل مطلب، پروفسور پیر دو فوکو طوماری را که پیدا کرده بود، از کشور خارج کرد و با همکاری پروفسور آندره جی. ماریو، زبان شناس مشهور، مدت‌ها روی آن و اصل بودنش کار کردن.
پس از بررسی متوجه شدن که با سند بسیار مهم، اما ناقصی سرو کار دارن. از این رو  پروفسور دو فوکو و پروفسور ماریو تصمیم گرفتن تا بی سر و صدا برای تکمیل اطلاعات به ایران سفر کنن، این سفر مصادف شده بود با سقوط شاه و تغییر حکومت.
پس از مکثی کوتاه ادامه داد:
- دیگر هیچ خبری از اونا نشد.
رون با دلخوری پرسید:
- خب اینا به ما چه مربوطه؟
شازده بی اعتنا ادامه داد:
- من عاشق عتیقه جات و دست نوشته‌های قدیمی‌ام. هر جا تو این زمینه خبر یا خرید و فروشی باشه، یه پای دائمی‌اش منم.
سپس از شیلا پرسید:
- تو میرزا ابوالقاسم صفارزاده را می‌شناسی؟
- میلیارد معروف اماراتی؟
- آره خودشه، حدود دو سال پیش مرا به دفترش دعوت کرد و این طومار را نشانم داد. اون گفت قصد داره این طومار را بفروشه، قیمتی که روش گذاشته بود خیلی بالاتر از ارزشش بود، ولی مرا قانع کرد که این طومار ارزش این پول را دارد.
هری پرسید:
- ارزششو داشت؟
میرزا با لبخند پاسخ داد:
- این نقشه‌ی یه گنجه!
- یه گنج؟
- چه گنجی؟
- تا اونجایی‌که تحقیقات نشون می‌ده صحبت از یه نی زرینه.
- یه نی؟
- یه نی متعلق به سبا.
شیلا پرسید:
- ملکه سبا؟ همسر حضرت سلیمان؟
- آره.
هری گفت:
- بعد از دو سال هنوز این نی را پیدا نکردین؟
شازده با تکان دادن سرش این دو موضوع را تایید کرد و گفت:
- اینجاس که به کمک شما نیاز دارم.
رون با تعجب پرسید:
- کمک ما؟ وقتی شما- تو زمین خودتون- با امکاناتی که دارین نتونستین اون گنج را پیدا کنین ما چکار می‌تونیم بکنیم. 
هری پرسید:
- یعنی شما، ما سه نفر را به اینجا کشوندین، تا اون گنج را براتون پیدا کنیم؟
- راستشو بخواهین من فقط به تو احتیاج دارم، آقای پاتر.
وقتی حیرت جمع را دید، شازده اینطور ادامه داد:
- من یه طومار جدید پیدا کردم.
شازه کیفش را گشود و عکسی از ان بیرون کشید و بدست هری داد.
- خب این یه نقشه اس یعنی یه بخشی از یه نقشه...
هری شگفت زده دوستانش را صدا زد:
- اینجا را!
همزمان شیلا و رون نگاهی به آن بخش از عکس که هری اشاره می‌کرد انداختند. چهره‌شان نشان داد که آن‌ها نیز غرق تعجب شدند.
شازده گفت:
- قدمت این طومار حدود هزار ساله، این طومار به عربی نوشته شده، اما همانطور که می‌بینین در گوشه‌ای از این نقشه دو حرف انگلیسی H و P و یک علامت به چشم می‌خورد: حروف ابتدای نام هری پاتر و علامتی مشابه زخم پیشانی تو.
- این غیر ممکنه!
- در این دنیا هیچ چیزی غیر ممکن نیست.
شیلا گفت:
- شاید بشه یه تفسیر دیگه برای این حروف وعلامت‌ها پیدا کنیم.
شازده با لبخندی تلخ جواب داد.
- من به تفسیر خودم اعتقاد دارم.
هری پرسید:
- این حروف وسط نقشه چیه؟
- تحقیقات پروفسور نشون می‌ده که سه طومار وجود داره و در هر طومار بخشی از نقشه، و چند حرف نشان داده شده، و مجموع این حروف نام مکانی است که نی را پنهان کردن.
- این طومار را کجا پیدا کردین؟
- توی همون غار اولی.
هری گفت:
- احتمالا طومار سومی هم باید یه جایی توی همون غار باشه!
شازده بلند شد که برود:
- پس آماده شین یه سری به اونجا بزنین!
***
شازده که رفت شیلا پرسید:
- تصمیمتون چیه؟
هری گفت:
- می‌ریم غار.
- یعنی تسلیم می‌شین.
- فعلا برگ برنده دست اونه. هرمیون بهترین دوست ماس و هر کاری بتونیم براش می‌کنیم. بعدا خدمت شازده می‌رسیم.
هری لبخندی زد و ادامه داد:
- از طرفی منم علاقه‌مند شدم اون نی را پیدا کنم. بنظرم باید چیزی بیشتر از یه جواهر طلایی باشه.
---

بزودی:
فصل چهارم- غار علیصدر

فصل چهارم - غار علیصدر

روز بعد شازده پاکتی را بدست هری پاتر داد و گفت:
- شما رسما خبرنگار روزنامه تایمز پاکستان هستید که برای تهیه‌ی گزارشی به ایران دعوت شدین، مجوزهای لازم در پاکته.
هری گفت:
- معلومه که خرتون همه جا می‌ره؟
شازده گفت:
- من همراتون نمی‌یام، اما اگه به مشکلی برخوردین، به من زنگ بزنین.
قرار شد که رون کنار هرمیون بماند و هری به تنهایی عازم سفر به غار علیصدر شود. شیلا اصرار کرد تا در این سفر همراه هری باشد. وجود راهنما می‌توانست به کار سرعت و سهولت بخشد.
غار علیصدر یکی از معدود غارهای آبی جهان است. این غار در ۷۵ کیلومتری شهر همدان واقع شده و دارای دالان‌های پیچ در پیچ و دهلیزهای متعددی است. عمر سنگ‌هایش به حدود ۱۹۰ میلیون سال قبل، یعنی دوره دوم زمین‌شناسی ژوراسیک می‌رسد.
سفر آنها مصادف شده بود با سفر رئیس جمهور ایران به همدان. شهر چراغانی شده بود و تصاویر بزرگ رئیس جمهور را در خیابان‌های اصلی شهر آویزان کرده بودند.
مردم در انتظار آمدن رئیس جمهور در خیابان‌ها جمع شده بودند. صدای موسیقی نظامی و سرود‌های ملی در شهر می‌پیچید و شربت و شیرینی میان  مردم پخش می‌شد.
ماموران امنیتی چند بار جلوی آنها را گرفتند، ولی مدارکی که شازده داده بود راهگشا بود.
غار تعطیل بود، اما کمی پول و چند مکالمه‌ی تلفنی کارساز شد. درِ غار را برایشان باز کردند و یک راهنمای قایق‌ران در اختیارشان قرار دادند.
درون غار کاملا تاریک بود. راهنما که خود را سعید معرفی نمود به فارسی توضیحاتی داد. شیلا حرف‌هایش را برای هری ترجمه ‌کرد:
- می‌گه برقا قطعن، در اثر اتصالی و سوختن کابل‌ها.
هری گفت:
- خوبه که چراغ قوه آوردیم.
آنها دو دست لباس غواصی و وسایل دیگری که فکر می‌کردند در این‌ غار‌نوردی بدرد‌شان بخورد همراه آورده بودند.
هر سه وارد غار شدند. سعید دو فانوس با خود داشت. آنها را روشن کرد و یکی را بدست هری داد و گفت:
- مواظب پله‌ها باشین، کمی راهپیمایی داریم تا به قایق‌ها برسیم، برا اطمینان من در را قفل می‌کنم.
برخلاف سوز و سرمای بیرون، داخل غار هوای گرم و مطبوعی داشت. سوار قایق که شدند، شیلا نشانی دو محلی را که طومارها پیدا شده بودند به سعید داد.
سعید پرسید:
- دنبال چیز خاصی هستین؟
شیلا پاسخ داد:
- یه گزارش برای روزنامه.
تکان خوردن فانوس‌ها باعث می‌شد تا قندیل‌های آویزان در تاریکی غار مناظر عجیبی را در برابرشان به نمایش بگذارند. گاهی چون اژدها بنظر می‌آمدند، گاه چون عقاب و گاه شیر دو سر.
آب آنقدر شفاف بود که با نور کم فانوس‌ها نیز می‌توانستند بستر آب را مشاهده کنند. سعید توضیح داد:
- اینجا آب عمق زیادی نداره، اما بعضی قسمت‌های غار خیلی عمیقه.
پس از بازدیدی مختصر از محلی که طومار اول پیدا شده بود، روانه‌ی محل دوم شدند. وقتی به محل دوم رسیدند، سعید گفت:
ـ اینجا قبلا باتلاق بوده، یه سالی می‌شه که خشک شده و تبدیل شده به جزیره، اما گفتن مسافرا را این طرفا نیاریم، زیاد امن نیس.
هری و شیلا از قایق پیاده شدند و به طرف محلی که طومار پیدا شده بود رفتند.
در پایین هر طومار نقشی از نوعی مار وجود داشت. در دو جایی که طومارها یافت شده بود، نقشی مشابه نقش مارها یافت شده بود، نقشی که مرور زمان تغییراتی را در آنها به‌وجود آورده بود.
شازده گفته بود که یافتن نقش مار در این قسمت غار باعث شد تا طومار دوم بدست آید. اما تلاش و جستجوی بیشتر برای یافتن طومار سوم ناکام ماند. احتمالا به‌وجود آمدن قندیل‌های جدید در طی سال‌ها باعث شده بود تا نشانه‌ی دیگر  از نظرها محو شود.
شیلا با صدایی مرتعش گفت:
- مث اینکه یه نفر اونجاست.
هری نور چراغ  قوه را به طرفی که شیلا گفته بود انداخت، اما چیزی ندید.
به قایق برگشتند. هری از سعید پرسید:
- این غار موجودات زنده‌ای هم داره؟
شیلا ترجمه کرد و سعید با تبسم پاسخ داد:
- پدربزرگم و بعضی‌ از مردم محلی معتقدن که درون غار موجودات ناشناخته‌ای زندگی می‌کنن. اما غیر از جلبکایی که همین اواخر در اثر نور لامپا و تنفس مردم رشد کردن، موجود دیگه‌ای وجود نداره.
شیلا گفت:
- ولی من یه چیزی اونجا دیدم.
سعید با ناباروی گفت:
- تو این تاریکی؟ احتمالا سایه‌ی نور چراغا بوده.
هری موضوع را عوض کرد:
- فکر می‌کنم بین اینجا و محل اولی یه سه راهی دیدم- تقریبا وسطاش بود؟
سعید گفت:
- هیچ سه راهی وجود نداره.
- برگردیم یه نگاهی بیندازیم!
- باشه بر می‌گردیم، ولی من بزرگشده‌ی اینجام، تو این قسمت هیچ سه راهی وجود نداره.
اما هری درست گفته بود، اگر چه سه راهی ارتفاع بسیار کوتاهی داشت و قندیل‌ها تقریبا تا روی آب پایین آمده بودند و نمی‌شد با قایق وارد آنجا شد.
نور چراغ نشان داد که این باریکه احتمالا به قسمت دیگری راه دارد. هری و شیلا تصمیم گرفتند تا با شنا کردن از این تونل بگذرند.
سعید گفت:
- خیلی مواظب باشین، عمق آب این طرفا خیلی زیاده.
هری و شیلا لباس‌های غواصی را پوشیدند و با ابزاری که همراه داشتند در آب پریدند. رسوبات چند میلیون ساله موجود در آب باعث شد تا آب کدر و تار شود. مجبور شدند کمی بی‌حرکت بمانند تا آب شفاف شود. سپس وارد گذرگاه شدند.
هر چه جلوتر می‌رفتند عمق آب بیشتر می‌شد. بزودی از گذرگاه آبی گذشتند و وارد محوطه بازی شدند که برای سالیان دراز پای هیچ بنی بشری به آن نرسیده بود. رنگ طلایی قندیل‌های آویزان از سقف، متفاوت با قندیل‌هایی بود که بیرون از اینجا دیده بودند.
کمی شنا کردند تا به یک دو راهی رسیدند. وارد راه سمت راست شدند، کمی که جلوتر رفتند هری گفت:
- بازم به خشکی رسیدیم، مث اینکه راه سمت چپی هم به همین‌جا ختم می‌شه.
از آب بیرون آمدند و نور چراغ قوه را به اطراف انداختند.
- نگاه کن، اونجا، این نشانه‌ی سومه! فکر نمی‌کردم به این راحتی پیدا بشه.
با کمی جستجو زیر نشانه‌ی مار مانند‌ حفره‌ای را یافتند که با سنگی پوشانده و موم اندود شده بود. با کمی زحمت سنگ را بیرون آوردند و دو طومار موم اندود دیگر یافتند.
طومار اول در کنار دو طوماری که دست شازده بود نقشه و موقعیت شی پنهان شده را تکمیل می‌کرد، اما طومار دوم حاوی علائم عجیبی بود که به ترتیب خاصی تکرار شده بودند.
صدای فریادی شنیدند. هری طومارها را در زیر لباسش پنهان کرد و گفت:
- بهتره برگردیم.
به کنار قایق که رسیدند سعید را ندیدند. چند بار او را صدا زدند اما از او خبری نبود. شیلا با دلهره پرسید:
- بنظرت چه اتفاقی افتاده؟
- نمی‌دونم.
- بهتره سوار قایق بشیم!
شیلا جیغ زد.
- چی شد؟
- این چیه؟
نور چراغ‌ها نشان داد که ‌کف قایق پر از خون است و دست بریده‌ای آنجا افتاده بود.
ظاهرا دست راهنما بود که از بازو قطع شده بود و هنوز انگشتانش حرکت می‌کرد.
هری شروع کرد به پارو زدن اما قایق حرکت نمی کرد.
- مث اینکه به جایی بسته شدیم.
 شیلا با وحشت گفت:
- اونا چی هستن؟
هری نور چراغ قوه را به طرفی که شیلا اشاره کرده بود انداخت. موجودات عجیبی را دید که با جیغ زدن از پرتو نور فرار کردند و ناپدید شدند، هری بنظرش آمد که جانوری بین موش و میمون را دیده با بدنی فلس دار و چشمانی سفید رنگ.
هری دوباره پاروها را بدست گرفت ولی حس کرد چیزی دور دستش می‌پیچید و او را به داخل آب می‌کشاند.
- شیلا!
اما شیلا نتوانست کاری بکند زیرا قایق واژگون شد و هر دو در آب افتادند.
واژگونی قایق و افتادن در آب باعث شد دست هری آزاد شود، هری عصای جادویی‌اش را که همیشه همراه داشت بیرون کشید، او تا کنون از عصایش در زیر آب استفاده نکرده بود.
شی عجیب دور پای هری پیچید و او را به اعماق آب کشاند. هری چراغی را که بالای سرش بود روش کرد تا ببیند با چه موجودی سروکار دارد، اما آب فوقالعاده کدر شده بود و جز ذرات سفید و قهوه‌ای رنگ چیزی نمایان نبود. هری احساس کرد که چیزی دست او را گاز می‌گیرد. وردی خواند و عصایش را تکان داد. آتشی در میان آب شعله ور شد.
خوشبختانه عصایش کار می‌کرد. بار دیگر عصا را به طرف شی‌ای که پایش را گرفته بود تکان داد و چیزی گفت.
با رها شدن پایش، با استفاده از نور درخشانی که کمی باعث شده بود تا در زیر آب کمی دید داشته باشد به‌طرف قایق رفت و آن را برگرداند و سوارش شد.
صدای شیلا را شنید که جیغ می‌زد. با عصایش آتش دیگری پراند. شیلا که از دست جانوران موذی رهایی یافته بود به طرف قایق آمد و با کمک هری وارد قایق شد . هری قایق را به حرکت در آورد.  اما سنگینی یکی از جانوران را روی سرش حس کرد که می‌کوشید گوشش را بکند.
هری وردی خواند، نوری درخشان غار را روشن کرد که باعث شد جانور بگریزد. هری با وردی دیگر سقف غار نشانه رفت که با صدایی مهیب قسمت بزرگی از سقف روی حیوانات مهاجم فرو ریخت.
فرصتی شد تا بتواند قایق را از آنجا دور کند. اما هنوز تعقیبشان می‌کردند، هری چند بار دیگر از عصایش استفاده کرد. تخریب سقف و کف غار باعث شد تا سطح آب کم کم بالا آید. کار به جایی رسید که مجبور شدند شنا‌کنان به طرف در خروجی بروند. در پایان نیز هری مجبور شد تا در قفل شده‌ی غار را منفجر کند.
بیرون باران می‌آمد، اما قدم زدن در جایی که سقف نداشت بسیار دلپذیر می‌نمود.
کسی آن‌طرف‌ها نبود.  لباس‌های غواصی را که از چند جا پاره شده بود بیرون آوردند. هری با ناراحتی متوجه‌ی مفقود شدن یکی از طومارها شد:
- یکی از طومارا را از دست دادیم.
- باز جای شکرش باقیه که جونمون را از دست ندادیم.
در همین بین چند ماشین پلیس محاصره‌شان کردند.
افسر پلیس نگاهی به در منفجر شده‌ی غار و تخریبی که در غار به‌وجود آمده بود انداخت و بیسیمی زد. سپس اشاره کرد که همراه آنها بروند.
در راه دستورات جدیدی دریافت کرد و پس از طی مسافتی آنها را در جلوی هتلی پیاده کرد.
افسر به هری گفت:
- سفر خوبی داشته باشین.
شیلا پاسخ داد:
- متشکرم جناب سروان!
در هتل شیلا به یکی دو جا زنگ زد. قرار شد ابتدا ناهار بخورند و سپس به تهران برگردند.
برایشان کباب آوردند که کمی سوخته و شور بود. اما چای حسابی چسبید. سپس زنگ زدند به شازده. هری گفت:
- طومار سوم را پیدا کردم...
- آفرین، چه زود!
- ولی...
- ولی چه؟
- یه طومار دیگه هم اونجا بود، ولی توی غار گمش کردم.
پس از اندکی مکث شازده گفت:
- یکی را می‌فرستم طومار را تحویل بگیره.
- هرمیون چی؟
- آزاد شد.
کمی بعد فرستاده‌ی شازده رسید و طومار را تحویل گرفت.
شیلا گفت:
- من با دکتر تماس گرفتم، می‌گه شیلا خوب شده.
هری گفت:
- خب اینجا دیگه کاری نداریم، برگردیم تهرون.
در برگشت حرفی بین آنها زده نشد. وقتی به خانه‌ی شیلا رسیدند، هرمیون و رون را کنار استخر دیدند. هرمیون هری را بغل کرد. کمی رنگ پریده بود.
رون گفت:
- ماموریت تموم شده، بهتره برگردیم.
شیلا با کمی اندوه گفت:
- گذرنامه‌ی هرمیون پیش شازده‌ست، بهتره منتظرش بشین!
رون گفت:
- احتیاجی نیس، یه زنگ می‌زنیم سفارت، ترتیب اونو می‌دن.
صدای پیالی پیچید که وحشت زده به آسمان اشاره می‌کرد. جغد سفید بزرگی به طرف آنها نزدیک شد و بسته‌ای را انداخت.
هری توضیح داد:
- ما از موبایل استفاده نمی‌کنیم. زیاد امن نیست.
سپس خم شد و بسته را باز کرد. پس از خواندن گفت:
- من اینجا می‌مونم، یه ماموریت جدید.
- چه ماموریتی؟ منم می‌مونم.
- نه هرمیون هنوز حالش کاملا خوب نشده، بهتره تو همراهش برگردی، اگه به مشکلی برخوردم خبرت می‌کنم.
هرمیون چیزی نگفت. هنوز کمی تب و لرز داشت و می‌خواست هرچه سریعتر از ایران را ترک کند.
بزودی مقدمات سفر را آماده کردند. رون و هرمیون سوار هواپیما شدند و هواپیما به پرواز در آمد. هری به شیلا گفت:
ـ ازتون ممنونم، نمی‌دونم این همه لطفتون را چطور جبران کنم...
در همین موقع بلند‌گوی فرودگاه از هری خواست تا به دفتر حراست مراجعه نماید.
شیلا گفت:
- بریم ببینیم چه خبره، بعد خداحافظی می‌کنیم!
ماموری که کلت به کمرش بسته بود آنها را با احترام وارد دفتری کرد و خارج شد. کمی بعد شازده وارد شد:
- حسابی غار را درب و داغون کردی، نتونستیم وارد غار بشیم چه برسه طومار چهارم را پیدا کنیم، ببینم تو ندیدی توش چی بود؟
- فرصت نشد.
- چرا هنوز اینجایی و همراه دوستات نرفتی؟
- یه کار نیمه تموم داشتم.
- اتفاقا من هم یه کار نیمه تموم با تو دارم.
- می‌خواهی تشکر کنی؟
- نه می‌خوام اون نی را پیدا کنی.
- متاسفم من فرصت این کار را ندارم.
شازه لبخند تلخی زد. هواپیمای مدلی را که روی میز بود بلند کرد و گفت:
- هنوز دوستات تو دوست منند.
- لاف می‌زنی؟
شیلا گفت:
- اون هیچ وقت لاف نمی‌زنه.
- خب بزودی معلوم می‌شه، از من چی می‌خوای.
شازده هواپیمای مدل را روی میز پرت کرد و کپی طومارها را بدست هری داد و گفت:
- این نقشه‌ی مسیر راهه، این هم محل مخفی شده‌ی نی، که با پس و پیش کردن حروف روی سه طومار بدست آمده.
شیلا نگاهی انداخت و گفت:
- کوه دماوند؟
- آره، ولی یه چیزی کمه، با این معلومات تو کوه به اون بزرگی پیدا کردن نی کار حضرت فیله یا...
- یا کار هری پاتر؟
- درسته.
هری گفت:
- به یه شرط.
- چه شرطی؟
- همین حالا دوستامو آزاد می‌کنی، همین طور محسن چلیچه را!
- چلیچه را الان می‌گم آزادش کنن، ولی دوستانت، باشه برای بعد از پیدا کردن نی.
- یادت باشه یه روز تقاص این‌کار را می‌دی.
شازده لبخند زد.

فصل پنجم- سرانجام

هری پرسید:
- کوه دماوند کجاست؟
- زیاد دور نیست، من ترتیبی می‌دم با هلیکوپتر بریم اونجا، فقط مشکل اینه که جای کوچکی نیست، بنظرت از کجاش شروع کنیم.
- نمی‌دونم، باید یه نگاهی به نقشه‌ها بیندازم.
در نقشه دو عبارت به چشم می‌خورد: کوه دماوند و چشم شیطان.
هری پرسید:
- این چشم شیطان چیه یا کجاست؟
- نمی‌دونم، تا حالا چنین چیزی نشنیدم.
***
دماوند بلندترین کوه کشور ایران و بلندترین آتشفشان خفته خاورمیانه است. بیش از پنج هزار و ششصد متر ارتفاع دارد و دارای چشمه‌های آب گرم بسیاری است.
- هلیکوپتر حاضره.
- بریم یه دوری بزنیم.
بخش‌هایی از کوه دماوند پوشیده از برف بود. نیم ساعتی چرخیدند. هری به تعدادی خانه روستایی اشاره کرد:
- باید از مردم محلی پرس و جو کنیم. کجا می‌تونیم یه ماشین گیر بیاریم .
خلبان گفت:
- بهتره بریم شهر دماوند.
در شهر کوچک دماوند یک تاکسی اجاره کردند و تا پاسی از شب مناطقی بسیاری را زیر پا گذاشتند و با ریش سفیدان بسیاری گفتگو کردند، اما کسی نام چشم شیطان را نشنیده بود. قرار شد جستجو را به روز بعد موکول کنند و در یکی از خانه‌های محلی شب را به روز رسانند.
روز بعد تا اذان ظهر این پرس و جو را ادامه دادند و به نتیجه‌ای نرسیدند. به پیشنهاد راننده‌ی تاکسی در کنار قهوه خانه‌ی کوچک و زوار در رفته‌ای توقف کردند تا چیزی بخورند.
برایشان زرشک پلو و مرغ کباب شده و زیتون پرورده آوردند که بدلشان نشست. پس از ناهار چای و قلیان آوردند.
شیلا گفت:
- می‌گه اینجا حوض آبگرم هم داره.
هری گفت:
- بدنم که حسابی کوفته شده، بد نیس یه ساعتی تو آب دراز بکشم.
در همین بین پسر هفت هشت ساله‌ای به آنها نزدیک شد و به شیلا چیزی گفت.
شیلا ترجمه کرد:
- می‌گه مادر مادر بزرگی داره که خیلی چیزها می‌دونه.
- خب بریم یه سری هم به اون بزنیم.
شیلا به پسر چیزی گفت و پسر انگشتان دستش را تکان داد و چیز دیگری گفت.
هری پرسید:
- پول می‌خواد؟
شیلا با خنده گفت:
- خیلی هم طماعه.
معامله انجام شد، حمام را گذاشتند برای موقع دیگری.
شیلا گفت:
- باید پیاده بریم، راه ماشین رو نداره.
یک ساعتی پیاده رفتند، سربالایی و سنگلاخ.
شیلا گفت:
- تو خیلی تو فرمی.
- نه به اندازه‌ی تو.
- اونجاس!
جایی که پسر بچه اشاره می‌کرد، زیر درخت سیب خشکیده‌ای پیر زن فرتوتی نشسته بود. چشمانش سویی نداشت، اما حضورشان را احساس کرد.
- خوش آمدید، حسنی بدو شربت بیار.
شیلا توضیح داد که برای چه آمده‌اند.
- این اسم یه غاره.
- یه غار؟ کجا هست؟
-از من می‌شنوین اونجا نرین!
شیلا حرف‌هایش را ترجمه کرد.
هری گفت:
- بش بگو جون دوستامون در خطره، باید بریم اونجا.
پیرزن توضیح داد قبل از اینکه عروسی کند و به این منطقه بیاید، وقتی که خیلی کوچک بوده، یکی دو بار همراه پدرش به نزدیک آن غار رفته بود، آنجا یه درخت کنار وجود داشت که برگ‌های شفا بخش داشت. از پدرش شنیده بود آن غار طلسم شده است و شیطان در آن زندگی می‌کند.
پدرش تعریف می‌کرد یک سال پس از آنکه دو جوان وارد غار شدند و هرگز از آن بیرون نیامدند، مردم روستا ورودی غار را برای همیشه بستند.
شیلا پرسید:
- چطور به اونجا بریم.
 پیرزن نشانی پر پیچ و خمی را داد که پیدا کردنش کار آسانی نمی‌توانست باشد، اما یک چیز می‌توانست کمکشان باشد: درخت کناری روی تپه‌ای به رنگ قرمز در نزدیکی غار. هری قسم ‌خورد که این تپه را دیروز دیده است. قرار شد بار دیگر با هلیکوپتر دوری بزنند.
ساعت چهار به نزدیک هلیکوپتر رسیدند. شیلا با اشاره به آسمان که هر لحظه بر ابرهای تیره آن افزوده می‌شد گفت:
- هوا زیاد مناسب نیس، شب هم نزدیکه، بهتره این‌کار را بگذاریم برا فردا.
هری گفت:
- تو می‌تونی برگردی.
- من رفیق نیمه راه نیستم.
- پس بزن بریم.
هلیکوپتر به پرواز در آمد، به سمت و سویی که هری نشان می‌داد.
- نگاه کن این همون تپه قرمزه.
- ولی از درخت کنار خبری نیست.
هری به خلبان اشاره کرد:
- می‌تونی اونجا فرود بیای؟
- باشه.
پس از فرود و کمی جستجو، شیلا هری را صدا زد:
نگاه درخت اینجا بوده، اونا قطع کردن.
خب اگر درخت اینجا باشه و خورشید اونجا غروب کنه، اون طوری که پیرزن نشونی داد...
هری شروع کرد به شمردن قدم‌هایش.
- یک، دو، سه،... بیست و نه، خب شاید قدم هامون با هم فرق داشته باشن.
ولی کمی آنطرف تر حفره‌ی کوچکی یافتند.
- باید همین باشه!
- مطمئنی همینه، این بیشتر شبیه لونه‌ی ‌موشه.
- نگاه کن خیلی عمیقه. باید  زمین را بکنیم.
هری به طرف هلیکوپتر رفت و با یک کوله پشتی برگشت و شروع کرد به کندن زمین.
آفتاب در حال غروب کردن بود که توانست راه کوچکی به درون غار باز کنند، آنقدر که بتوانند سینه خیز وارد غار شوند.
شیلا گفت:
- هوا بزودی تاریک می‌شه.
هری گفت:
- توی غار برای ما روز و شب فرقی نداره، میای یا نه؟
شیلا  کوله پشتی دیگری را که آن را با چراغ و باطری و کمی آب و غذا پر کرده بود داخل حفره انداخت و به خلبان گفت:
 - همین جا منتظر باش!
سپس هر دو وارد غار شدند.
داخل غار بزرگ تر از آنی بود که فکرش را می‌کردند. هری نور چراغش به اطراف محلی که وارد شده بودند انداخت. شکل یک جمجمه را داشت با دو چشم که یکی بسته شده بود و تابش نور سرخ خورشید از چشم دیگر که به کمک هری باز شده بود شیطان را در نظرشان مجسم کرد:
- من هنوز می‌گم بذاریم برای فردا.
هری پاسخ داد:
-  اینجا یه دو راهیه، اگه تا اینجا درست آمده باشیم، باید راه دست چپی را انتخاب کنیم.
بعد از حدود دو ساعت راه رفتن به یک سه راهی رسیدند.
هری گفت:
- مث اینکه این غار انتهایی نداره؟
- خوبی‌اش اینه که سرازیریه.
- با وجود سرازیری من خسته شدم، بهتره کمی خستگی در کنیم و چیزی بخوریم.
- آره منم خیلی گرسنه‌ام، بذار اول اون فانوس را روشن کنم.
هری نقشه را در آورد و نگاهی به آن انداخت. شیلا ساندویچ مرغی به دستش داد.
- هوم خیلی خوشمزه‌اس!
- از کدوم راه باید بریم؟
- نمی‌دونم، تو نقشه سه راهی دیده نمی‌شه، فقط یه خط مارپیچه.
- خب چکار کنیم.
هری جرعه ای آب نوشید، سپس بلند شد و از نزدیک نگاهی به هر سه راه انداخت.
- این دو تا سربالایی‌اند، ما از این یکی که سر پایینیه می‌ریم.
- امیدوارم انتخابت درست باشه.
- من گرممه یا هوا اینجا گرم‌تره؟
- هوا اینجا گرم تره، بوی گوگرد هم می‌یاد.
- راس می‌گی، حتی دیوارا هم داغن.
- خسته شدی؟
- خب معلومه که خسته شدم، سرم هم درد می‌کنه. فکر برگشتن هم کلافه‌ام می‌کنه.
- چیز دیگه‌ای نمونده، من مطمئنم.
هری زیاد هم مطمئن نبود. سر او هم درد گرفته بود و بدنش خیس عرق شده بود.
- بهتره باطری چراغ‌ها را عوض کنیم و کوله پشتی‌ها را همینجا بگذاریم.
حالا که سبک شده بودند، بهتر می‌توانستند راه بروند. ساعتی بعد شیلا که جلوتر می‌رفت ناله سر داد:
- اوه خدای من، رسیدیم به ته غار.
شیلا نشست.
- وای چقدر زمین داغه!
هری نگاهی به دور و بر انداخت، فقط یک راه جلویشان باز بود، راهی که آمده بودند، با آن شیب تند و سربالایی. هیچکدامشان حال برگشتن نداشتند، خستگی و گرمای هوا و زمین داغ و بوی گوگرد که بیشتر می‌شد آنها را بیهوش کرد.
***
هری چشمش را که باز کرد خود را در آپارتمانش در لندن یافت. نمی‌دانست چطور به آنجا رسیده است. روی تختش دراز کشیده بود و نسیم خنکی او را نوازش می‌داد.
- لیموناد هری!
هری روی تختش نشست. چشمش به جینی افتاد که لیوانی پر از یخ و لیموناد به او تعارف می‌کرد. لیوان را یک نفس سر کشید.
- لطفا یه لیوان دیگه..
با تعجب دید بجای جینی شیلا در کنار اوست.
- تو چطور اومدی اینجا ؟
باز بیهوش شد.
***
بار دیگر به هوش آمد.  خیس عرق. از آپارتمان و لیموناد خنک خبری نبود. روی زمین داغ افتاده بود. یکنفر دیگر هم آنجا بود. دنبال عینکش گشت. آن را یافت و روی چشمش گذاشت.
جلویش مرد بلند بالا و قوی هیکلی نشسته بود. لنگ کوتاهی به تن داشت، بدنش پر از مو بود شانه هایش زخمی و دلمه بسته از خون. پیشانی بلندی داشت اما قسمت چپ سرش شکافته بود و مغزش یا آن چیزی که از آن باقی مانده بود نمایان بود.
هری بلند شد ایستاد، قدش تا ناف مرد می‌رسید.
مرد تنومند جایش را عوض کرد، چشم هری به تاقچه‌ای افتاد که قبلا پشت سر مرد پنهان بود. روی تاقچه نی طلایی قرار داده شده بود که می‌درخشید.
صدای دو رگه و خشن مرد پشمالو در غار پیچید:
- خودشه، هری! همونیه که دنبالش اومدی.
هری نه از این تعجب کرد که مرد تنومند از کجا او را می‌شناسند و نه تعجب کرد که چطور انگلیسی را به این خوبی بلد است.
مرد پشمالو ادامه داد:
- این نی را به یه شرط بهت می‌دم.
- چه شرطی؟
- منو آزاد کنی.
- چطور آزادت کنم.
- این دیوار را خراب کن!
- تو که از من قوی‌تری، چرا خودت خرابش نمی‌کنی؟
- این دیوار طلسم شده و فقط تو می‌تونی طلسمشو بشکنی.
هری به طرف دیوار رفت. دیوار داغ و سوزان بود. بار دیگر بیهوش شد.
***
هری حس کرد زیر باران ایستاده است. چشمش را که باز کرد خود را در غار یافت. شیلا آب به صورتش می‌پاشید.
- پا شو، هری باید برگردیم!
هری بلند شد. به طرف دیوار رفت و چراغ را روی آن انداخت.
- خودشه!
- خود چی؟
- دیوار!
- خب معلومه که این دیواره.
هری عصایش را بیرون کشید.
- برو عقب شیلا!
- باز می‌خوای از اون عصا استفاده کنی؟
- باید این دیوار را خراب کنم.
- ولی این خیلی خطرناکه، ممکنه اینجا مدفون بشیم.
- به من اطمینان داشته باش، حالا برو عقب!
هری عصا را در هوا چرخاند، سپس به طرف دیوار گرفت وردی خواند.
جرقه ای از نوک عصا خارج شد و به آتشی شعله ور تبدیل شد و دیوار را منفجر کرد. دیوار با صدای مهیبی فرو ریخت. همزمان زمین لرزید و هری و شیلا به عقب پرت شدند. گرد و غبار غار را فرا گرفت.
کمی بعد هری بلند شد.
- شیلا؟
- من خوبم!
-این چراغ کجاست... آهان پیداش کردم.
هری با خوشحالی گفت:
- نگاه کن نی اونجاست.
هری نگاهی به اطراف انداخت. از مرد پشمالو خبری نبود. نی را برداشت. سنگین‌تر از آنی که می‌پنداشت بود. جنسش بی شک از طلا بود و ذرات زمرد و یاقوت و الماس سوراخهای نی را تزیین کرده بودند. نی را در جیبش گذاشت و گفت:
- حالا موقع برگشتنه!
زمین باز لرزید و قسمتی از سقف فرو ریخت. شیلا گفت:
- آره بهتره برگردیم!
برگشتن از چند جهت دشوارتر بود. مسیر سربالایی بود و زمین آرام و قرار نداشت. هوا گرم و گرمتر می‌شد. اما هری و شیلا قوی‌تر از آن بودند که وا بدهند .
نزدیک صبح آن‌ها خرد و خسته از غار خارج شدند.
بیرون غار هلیکوپترشان را نیافتند. اما شازده و جادوگر چینی مدرسه‌ی هاگوارتز را دیدند که انتظارشان را می‌کشیدند. هری نی را نشان داد:
- پیداش کردم.
جادوگر چینی دستانش را در هوا چرخاند و به‌طرف هری نشانه رفت. هری فشار موج گرمی را حس کرد و به عقب پرتاب شد و بیهوش گشت.
نی به هوا بلند شد و پرواز کنان به طرف جادوگر رفت. جادوگر نی را گرفت و با احترام تقدیم شازده کرد. سپس هر سه غیب شدند.
***
هری به هوش که آمد خود را تنها بر فراز تپه قرمز یافت. از آسمان خاکستر می‌بارید. از قله‌ی دماوند آتش فوران می‌کرد و زمین سفید پوش شده بود و می‌لرزید. فرصتی برای فرار نداشت، اما سرنوشت نمی‌خواست تا زندگی هری پاتر افسانه در کوه دماوند به پایان برسد.
 صدای هلیکوپتر را شنید. بالای سرش نگاه کرد طنابی از هلیکوپتر آویزان شده بود.
- بیا بالا!
صدای چلیچه بود. هری نردبان طنابی را گرفت و هلیکوپتر به زودی از آنجا دور شد.
 ***
کمی بعد در فرودگاهی شخصی فرود آمدند. هلیکوپتر که خاموش شد، هری پرسید:
- از رون و هرمیون چه خبر؟
- به سلامتی به لندن برگشتن؟
- شیلا؟
- از اون خبری ندارم.
چلیچه با اندوه ادامه داد:
- زلزله تهران را ویران کرده؟
- زلزله؟
چلیچه سرش به علامت تاکید تکان داد و افزود:
- فرودگاه بین‌المللی بسته شده، با خرابی‌های ببار آمده و این هوا ... اما خوشبختانه تونستیم یه هواپیما برای شما آماده کنیم، شما را می‌بره ترکیه و از اونجا می‌تونین برگردین کشورتون.
- تو نمی‌یای؟
- من باید دنبال خونوادم بگردم.
- موفق باشی!
- متشکرم قریان، سفر بخیر!
***
زلزله فقط تهران را زیر را رو نکرد، بسیاری از کسانی که در اداره‌ی حکومت ایران نقش داشتند نیز از بین رفتند. حتی شایعه شد که بعضی از سران حکومت در اثر نیش عنکبوت‌های بیوه‌ی سیاه جان خود را از دست دادند.
خبرگزاری‌های جهانی از به قدرت رسیدن فرد جدیدی در ایران خبر دادند. دوستان این فرد در آمریکا ترتیبی داده بودند تا آن روز ملاقاتی بین رئیس جمهور آمریکا و این فرد صورت گیرد.
تحلیل‌گران سیاسی می‌گفتند برقراری مجدد ارتباط و دوستی بین ایران و آمریکا واقعه‌ی عجیبی است، اما عجیب تر آن از وقوع ملاقات مستقیم بین سران دو کشور، با این سرعت و در کاخ سفید است.
بعضی‌ها علت این‌کار را اشتیاق آمریکا در برقراری ارتباط از یک سو و فرصت به وجود آمده در اثر وقوع زلزله و آتش فشان ویرانگر و  نیاز ایران به کمک جهانی بیان می‌کردند.
***
هری و رون و هرمیون و جینی کنار تلویزیون نشسته بودند و ناظر این رویداد تاریخی که بطور مستقیم پخش می‌شد بودند.
- رئیس خیلی ناراضی بود، مث اینکه حسابی گند زدم تو ایران.
- از شیلا خبری نشد؟
- نه، مث اینکه آب شده رفته تو زمین.
- نگاه کنین رئیس جمهور آمریکا می‌خواد حرف بزنه.
- اون شازده نیس؟
- چرا خودشه!
***
کوپر اوساما رئیس جمهور آمریکا با لبخند در کنار فرد قدرتمند ایران که چهره‌اش بی شباهت به مایکل جانسون نبود و قد کوتاهی داشت ایستاده بود. آنها با هم دست دادند، سپس رئیس جمهور آمریکا گفت:
- امروز آغاز مجدد دوستی بین دو ملت است، پیش از آن، با مردمی که افراد خانواده و دوست و آشنایانشان را در این بلای آسمانی از دست داده‌اند همدردی می‌کنم، ما این آمادگی را داریم تا در اولین فرصت گروه‌های امداد را روانه ایران کنیم.
ما امیدواریم این دوستی برای سالیان دراز ادامه یابد. ما آمادگی داریم تا در ساختن ایرانی مدرنی به ایران همکاری کنیم. ارتباط فرهنگی، سیاسی و اقتصادی برای هر دو سو پر منفعت و مغتنم می‌باشد.
رئیس جمهور آمریکا بار دیگر دست مقام ایرانی را گرفت و بالا برد. حضار با شوق و شور دست زدند. نور فلاش دوربین‌ خبرنگاران یکسره دو مقام را نور باران کردند. نوبت سخنرانی به مقام ایرانی رسید. همه منتظر بودند تا بدانند او چه خواهد گفت.
مقام ایرانی که ردا‌یی زر‌بافت پوشیده بود، صدایش را صاف کرد و به انگلیسی روان و لهجه‌ی آمریکایی گفت:
- این مزخرفات دوستی و این حرفا را بریزین دور، امروز روز مهمی در جهان است، علتش هم فقط یه چیزه، من اینجام تا دولت آمریکا را در دست بگیرم، شما نیم دقیقه فرصت دارین تا تسلیم بشین.
مقام ایرانی به ساعتش اشاره کرد. رئیس جمهور آمریکا مات و مبهوت مانده بود و نمی‌دانست چه بگوید یا چه کند. کمی بعد سکوت فرا گرفته با صدای مقام ایرانی شکسته شد:
- فرصتتون تمومه.
سپس از جیبش نی زرین و جواهر نشانی را بیرون آورد و شروع به نواختن آن نمود. اندکی بعد نی را در جیبش گذاشت.
نگهبانان رئیس جمهور آمریکا تکانی خوردند، اما به آنها دستور داده شد منتظر باشند. لحظه‌ای نگذشت که هزاران مورچه‌ی بولداگ به طرف رئیس جمهور آمریکا و حاضران در کاخ سفید حمله ور شدند.
ارتباط تلویزیونی قطع شد.
***
هرمیون پرسید:
- چه اتفاقی افتاد؟
- هر چه هست زیر سر اون نی سحر آمیزه.
***
کمی بعد ارتباط تلویزیونی وصل شد. مجری گفت:
- با نهایت تاسف به اطلاع بینندگان می‌رسانم که طبق اطلاع واصله از کاخ سفید رئیس جمهور آمریکا درگذشته است، مقام ایرانی نیز مفقود شده است در صورت بدست آوردن اطلاعات بیشتر شما را در جریان... بینندگان عزیز توجه فرمایید هم‌اکنون به من اطلاع دادند که مقام ایرانی روی خط ارتباطی ماست، می‌شه بفرمایید امشب در کاخ سفید چه گذشت؟
- این یه اخطار کوچک بود، من تا فردا صبح به دیگر مقامات آمریکایی فرصت می‌دم تسلیم بشن. بعد از آمریکا نوبت انگلیس و فرانسه و اسراییل و بقیه‌اس.
***
هری تلویزیون را خاموش کرد:
- همش تقصیر منه.
***
روز بعد کشته شدن مقامات بلند پایه‌ی آمریکایی بدست حشرات مرموز خبر اول تمامی خبرگزاری بود. خبر دوم شورش در شهرها، سرقت ادارات و بانکها، آتش سوزی‌ها در شهرهای مختلف آمریکا بود.
***
صبح زود هری و رون به وزارت خواسته شدند. به آنجا که رسیدند، دیدند که هرمیون نیز آنجاست. خرگوش سفید با عصابانیت قدم می‌زد.
- خانمها آقایان، پرسش اینست: چه باید کرد؟
هری گفت:
- مشکل اینه که ما نمی‌دونیم قدرت این شازده  چقدره، آمریکایی‌ها هم نتونستن دستگیرش کنن.
رون گفت:
- بد تر از اون اینه که اون جادوگر چینی همراه اونه و اون از بالا و پایین ما خبر داره.
هرمیون گفت:
- من یه نقشه دارم.
***
دولت انگلستان خبر داد که حاضر است با شازده همکاری کند و شرایط او را بپذیرد. در طی تماسی که شازده با آنها گرفت قرار گذاشتند ساعت ۱۲ نیمه شب با وی ملاقات کنند. شازده هم پیشنهاد داد این ملاقات باید در کاخ سلطنتی و در حضور ملکه و با تسلیم تاج سلطنتی همراه باشد که بلافاصله با تصمیمش موافقت شد.
در این ملاقات جادوگر چینی نیز همراه شازده بود. نخست وزیر و ملکه به آنها خوش آمد گفتند و از او خواستند پشت میکروفون قرار گیرد. این صحنه به صورت زنده از تمامی خبرگزاری‌ها پخش میشد.
شازده گفت:
- خوشحالم که دولت فهیم انگلیس خطای غیر قابل جبران آمر ...
شازده نتوانست جمله‌اش را تمام کند. او و جادوگر چینی احساس کردند از داخل منفجر می‌شوند، بدنشان درهم کشیده شد، حس کردند زیر فشاری طاقت فرسا له می‌شودند، حس کردند در خود فرو می‌روند و مچاله می‌شوند، کمی بعد خود را در اتاقی کروی یافتند که مانند توپ تنیسی با ضربات پی در پی به اطراف پرتاب می شوند. بعد احساس کردند به ذرات بسیار ریزی مبدل می‌شوند، احساس سبکی و خنکی کرند، دانستند دیگر جسمی ندارند، شفاف شده بودند و در فضایی سرد و بی‌انتها، در بی وزنی مطلق در پرواز بودند. این بی‌وزنی به زودی به پایان رسید و با سقوطی دردناک و نوری درخشان که چشمشان را می‌آزرد توأم شد.
چشمشان که به محیط تازه عادت کرد، خود را درون قفسی در برابر هری و رون و هرمیون یافتند.
پروفسور چینی وردی خواند و دستش را تکان داد، اما جادویش تاثیری نداشت.
رون گفت:
- این قفس طلسم شده، تلاش بیهوده نکنین استاد.
شازده در لباس‌هایش دنبال نی سحر آمیز گشت اما آن را نیافت.
هری با لبخند گفت:
- نی پیش منه.
سپس نی را به لب‌هایش نزدیک کرد.
شازده گفت:
ولی تو نت مخصوص را نمی‌دانی.
هری گفت:
- فراموش کردی من تنها کسی هستم که طومار چهارم را دیدم، اما تو چطور نت مخصوص را بدست آوردی.
شازده با یاس گفت:
- استاد این نت را در یکی ازکتاب‌های قدیمی یافت و به من یاد داد.
هری با لبخندی مرموز گفت:
- در طومار چهارم نت دیگری هم بود.
سپس نی را به دهانش گذاشت و شروع کرد به نواختن.
نوای موسیقی اسرار آمیزی در هوا پیچید. شازده و جادوگر حس کردند با شنیدن نوای نی کوچک و کوچکتر می‌شوند.
هرمیون گفت:
- هر قدر کوچکتر می‌شوید نیرویتان نیز کمتر خواهد شد.
با کوچک تر شدن شکلشان نیز تغییر یافت. دو شاخک روی سرشان سبز شد و دو پای جدید در آوردند دهانش به منقار تغییر شکل داد و در نهایت شدند دو مورچه‌ی سیاهرنگ.
 ***
داستان ما در یک روز سه شنبه به پایان می‌رسد. آن روز هوای ابری بود، اما همه چیز عادی به نظر می‌رسید. هری آرام در خیابان قدم می‌زد که چشمش به شیلا افتاد.

نقدی بر داستان هری پاتر و سفر به ایران

من خیلی خوشم اومد. افزودن خلاقیت عاملی بود که خواننده داستان تون رو جذب میکنه. در مورد فصل اول داستان تون باید بگم در مجموع من خوشم اومد اما خب می شد که به نوعی جذاب تر بنویسید. همینطوریش هم خواننده داستان می تونه با این فرم نگارش احساس نزدیکی کنه به متن کتاب های هری پاتر. اما خب مواردی هست که با فرم اسرار آمیز و مبهم شروع میشن و در آخر فصل تا حدودی حل شده به نظر میان. این شیوه نگارش می تونست خیلی خوب باشه.
دقیقا نمیدونم منظور شما چه دوره ی زمانی هست اما حس میکنم باید 20 سال پس از دوره ولدمورت باشه و زمانی هست که هری فرزندانی داره و خودش هم کارآگاه شده توی وزارت سحر و جادو. در مورد فصل اول خب خلاء فرزندان پاتر قابل درک بود تا حدودی. با توجه به اون مقاله پیام امروز در رابطه با یک استاد چینی در هاگوارتز، احتمالا فرزندان پاتر هم باید در هاگوارتز باشن. اما خب خلاء جینی به عنوان همسر هری به فرم عجیبی حس میشه در فصل اول. نبودش منطقی به نظر نمیاد. می شد پس از بازگشت هری به آپارتمانش، جینی باشه کنارش و کمی پیش از خواب رفتن وارد اون مهمونی بزرگ بشن به اتفاق.
پایان فصل اول عجولانه تموم شد کمی. مهمونی بزرگ هاگوارتز با چهره ی قدیمی و گذشتگان آن که برخی از اونها زنده نبودن جالب توجه و خوب بود برای تولد هری اما پایانش نه. زود تموم کردین. بیشتر باید ادامه می داشت. جالب تر بود که دوباره هری از اون حالت خارج بشه و با رون و هرماینی برگرده به آپارتمانش. جینی هم که اونجا بوده باشه. و چهار نفری یک تولد کوچک بگیرن توی آپارتمان برای هری و صرفا اون فقط یه جادو بوده باشه حضورش در هاگوارتز و یه تجدید خاطره ! و دیالوگ هایی بگن چهار نفری و آخرش مثلا هرماینی بگه که داره میره ایران !!!
اون کلاغه در فصل اول هم جالب بود که هری رو دنبال میکنه. قاطی شدن نسبی ماگل و جادوگر هم بد نبود. اینکه اتومبیل دارن مثلا هرماینی، خوب بود. اما خب ارتباط با تلفن در وزارت جادو چندان مناسب به نظر نمیاد و می شد با خلاقیت خوبتون وسیله ی دیگه ای برای ارتباط خلق کنید. جادوگرها هم پیشرفت می کنند دیگه !
من پیشنهاد میکنم از حاشیه های طنز آمیز و انتقادی و با مزه جامعه ایران استفاده کنید برای فصل های بعدی تون ! درگیر شدن هری پاتر با جامعه ی امروز ایران خیلی می تونه با مزه و قشنگ از آب در بیاد !
موفق باشی

درود. فصل اول رو از نوشته ای که روی وبلاگت قرار دادی خوندم خوب باید همین الان بگم که تو میتونی یک نویسنده خیلی خوب باشی اگه یکم درک صحیح تری از اوضاع داستانت داشته باشی .
شاید خیلی توصیفات عالی باشند ولی اون چیزی که داستان رو جلو میبره خط سیر داستانه که متاسفانه چیزی به این شکل ندیدم .
داستانت در مقابل فن فیکشن های دیگه ای که به تازگی نوشته شدند بهتر بود ولی باید بیشتر روی محتوا کار کنی تا روی سبک توصیف و دانای کل داستان .
در اینجا به بعضی مشکلات نه چندان کوچیک داستانت اشاره میکنم
فقط یادت باشه این آخرین باریه که جلوی مشنگ‌ها جادو می‌کنی، دفعه‌ی دیگه، هم قدرت جادوگری را از دست می‌دی، هم برای مدتی طولانی زندانی می‌شی.
اینجا بهتر بود از جمله ای مثل عصات دو تیکه میشه یا به ازکابان فرستاده میشی استفاده میکردی چون گرفتن جادو اینجا معنی نداره.
- برو بسلامت،... قورباغه‌ات یادت نره!
یکم اروم تر خانوم ما داریم درباره هری پاتر صحبت می کنیم نه یک ایرانی و مطمعا باشید که یک انگلیسی هیچوقت نمیگه که برو به سلامت، دوست عزیز یکم هوش مصنوعی بد نیست خانوم هوریس نمیگه که بیاید من رو دستگیر کنید با این قر و اطفار خوب بایدم هری دستگیرش کنه .
مثلا اگه اینجا می گفتید که دستمالی در جلوی صورتش گرفته بود و با صدایی گرفته که ناشی از ناراحتیش بود به هری گفت.
یه جورایی داستان باور پذیر تر می شد یا مثلا خانوم هوریس می پرسید که تو از کجا فهمیدی و هری جواب میداد که مثلا از بررسی حساب مالی شوهرتون در گرینگولز متوجه شدیم که شما دیروز برداشت زیادی انجام دادید و در زمان هری پاتر شرلوک هولمز نبود که بیاد بگه که حلقه انگشترت تنگه یا سایه انداخته .
هری اضافه کرد:
- من هم یه پرسشی دارم.
زن با لبخند گفت:
- در خدمتم.
بازم اینجا یک اشتباه فاحش انجام دادید اخه فردی که دستگیر شده میگه در خدمتم اصلا در خدمتم در انگلیسی به جز واژه yes sir که تقریبا یک دستور نظامی هست مترادفی داره ؟؟؟
باران که بند آمد، روی برج کلیسا کلاغ سیاهی فرود آمد، خودش را تکاند.
از این جمله خوشم اومد ولی باید توصیف ها رو مثل اول داستانتون که واقعا فوق العاده بود ادامه میدادین.
خودش را تکاند، با دلخوری سیگاری از لای بالش بیرون کشید و در منقارش گذاشت، سپس با کبریتی سیگار را روشن نمود و پک عمیقی زد.
این یک جکه واقعا ؟؟ اخه کلاغ ( انیماگوس ) چجوری میتونه با بالش کبریت روشن کنه ؟؟ از این بگذریم چجوری تو این بارون کبریت و سیگار اشو لاش نشدن ؟؟؟
-جا داره در این فرصت از استادای این مدرسه بخصوص از دامبلدور بزرگ تشکر و قدردانی و یاد کنم که هرچه آموخته‌ام از اونا دارم ... و نیز یادی ‌کنم از پدر و مادرم ...
هری پاتر مجری صدا و سیما نیست و همچنین باز هم میگم در فرهنگ انگلیسی به اینشکل تشکر نمیکنند .
برای مثال: باید از یک استاد بزرگ یک پیرمرد دانا که امروز در بین ما نیست تشکر کنم کسی که جون خودش رو در مقابله با تاریکی فدا کرد کسی که مانند پدری مهربان برای من بود .
باور کنین نوشتتون عالی بود ولی بعضی جاها واقعا یکم به شعور شخصیت ها توهین می شد ولی توصیفتون عالیه من که خیلی حال کردم
برای طنز کردن نوشتتون حتما نیازی نیست که اون رو به نگارش و فرهنگ ایرانی بنویسین کافیه که یکم داستان رو نمک آلود کنین ولی پایان داستانتون خوب بود ولی با یک جمله بد .
بیچاره هرمیون نمی‌دانست که این سفر بسیار بیشتر از یکی دو روز طول خواهد کشید.
میشد اینجا از این جمله استفاده کرد : ولی او نمیدانست که این سفر طولانی تر از انی خواهد بود که او فکر میکرد
همیشه خوش باشید و پاینده

شما چه نظری در مورد این طرح داستان دارید؟