و همانا مردانی از آدمیان به مردانی از جن پناه بردند، پس بر سرکشی و تباهی آنها افزودند.
هری پاتر بارانی قهوهای رنگی پوشیده بود، در یک دستش چتری و در دست دیگرش دستهی کیف چرمی سیاه رنگ کهنه ای قرار داشت.
باران به آرامی میبارید، هوا تاریک روشن بود و سه شنبهی دیگری آغاز شده بود. هری با گامهایی تند بهطرف ایستگاه اتوبوس خیابان اگستوس رفت. دقایقی را در انتظار آمدن اتوبوس سپری کرد. خیابان کاملا خیس و مانند آینه شده بود و آسمان ابری را منعکس میساخت.
هری در زیر پایش تصویر کلاغ سیاه رنگی را مشاهده کرد که از بالای سرش میگذشت. چترش را کنار زد و چشم به آسمان دوخت، قطرات باران صورتش را کاملا خیس کردند، اما از کلاغ خبری نبود.
با آمدن اتوبوس همراه دو سه مسافر دیگری که زیر باران انتظارش را میکشیدند از پلهها بالا رفت. اتوبوس شلوغ بود. هری کنار پنجره جایی خالی یافت و نشست.
باران تندتر شده بود، ولی درون اتوبوس بودن، نوعی ایمنی به مسافران میداد، اگر چه دیدن دوبارهی کلاغ که در فاصلهای دور به موازات اتوبوس پرواز میکرد چندان برای هری خوشایند نبود.
وقتی پیاده شد، باران بند آمده بود و باد ملایمی میوزید. پس از طی چند قدم، در ابتدای اولین کوچه و در جلوی مغازهی عطاری رنگ و رو رفتهای متوقف شد.
نگاهی به اطراف انداخت، از کلاغ خبری نبود، شاید او را گم کرده بود، شاید هم در تعقیب او نبود. هری وارد عطاری شد. به خانم چاقی که پشت پیشخوان نشسته بود و چای سبز رنگی مینوشید سلامی کرد و پرسید:
- چه خبر، خانم وسکر؟
- خبر تازهای نیس آقای پاتر، شما چطورین؟
- خوب، مثل همیشه.
زن شیرینی بزرگی را وارد دهانش کرد و ادامه داد:
- تمام هفته بارون مییاد.
هری پردهی گلدار و وصله شدهای را که در سمت چپ و انتهای پیشخوان مغازه وجود داشت، کنار زد و از پلههای قدیمی و کوچک و لیز و ساییده شدهای پایین رفت و وارد سردابی نیمه تاریک و نمور شد. کیسههای ریز و درشت ادویهها و گیاهان دارویی با بینظمی و شلختگی در دو طرف انباری ولو و روی هم افتاده بودند و بوی تند زردچوبه و فلفل و میخک و یاس و محمدی و هل و دارچین و رازیانه و نعناع و زعفران و دهها چیز دیگر با رطوبت و نای زیرزمین در هم آمیخته بود و نفس کشیدن را دشوار میساخت.
در انتهای سرداب، دیوار آجری قدیمی وجود داشت که گذشت زمانه و بیتوجهی دست به دست داده بودند و چهرهاش را چون عجوزهای پیر پر چین و چروک ساخته بودند.
هری بی توجه از میان دیوار قدیمی و قطور گذشت و وارد بخش ویژه کارگاهی وزارت سحر و جادو شد، جایی که اگر چه روشنتر از سرداب بود و خبری از عطر و بوی تند دواهای گیاهی نبود، اما بهمان اندازه پیر و سالخورده مینمود، با این فرق که با رنگ و لعابی ارزان قیمت بزک شده بود.
روی چهارمین در چوبی از سمت راست با حروف زرین نوشته شده بود: «کارآگاه ویژه: آقای هری پاتر».
در را باز کرد، وارد اتاق کوچکی شد که پنجرهی بزرگی رو به حیاطی پر از گل و گیاه داشت.
کیفش را روی میز گذاشت، چترش را به گوشهای انداخت، بارانیاش را آویزان کرد و مشغول خواندن نامهها و گزارشهایی شد که روی میزش قرار داشت.
پس از آن، چند پرونده را از کمدی که زیر پنجره قرار داشت، بیرون کشید و نگاهی به آنها انداخت. بعد یکی دو تلفن زد و سپس دکمهی نارنجی رنگی که روی تلفن قرار داشت فشرد و گفت:
- آقای لین، لطفاً ترتیبی بدین که آقای هربرت هوروویتس را به اینجا بیاورن.
سپس اضافه کرد:
- قهوهی منا هم فراموش نکنین.
پس از دقایقی مرد لاغری که کت و شلوار سیاهی بر تن و کراوات باریک پوست پلنگی به گردن داشت وارد دفتر شد و فنجان قهوهای را روی میز هری گذاشت و با صدایی گرفته و خشن گفت:
- هوروویتس اینجان، بفرستمش تو؟
- کمی صبر کن، زنگ که زدم بفرستش!
هری قهوهاش را مزهای کرد.
- هوم، بد نیست.
جرعهای دیگر از قهوه را نوشید، و دکمهی نارنجی را فشار داد.
در باز شد و دو نگهبان قوی هیکل، مرد چاق و طاسی را که دست و پایش بسته شده بود هل دادند تو. هری رو به نگهبانان گفت:
- شما لطفاً بیرون بمونین!
هری عینکش را در آورد، شیشهی آن را پاک کرد و بر چشم نهاد، سپس عصای جادوییش را از جیب کتش خارج کرد و رو به هوروویتس وردی خواند. بند از دست و پای زندانی باز شد و به کناری رفت. مرد چاق که معلوم بود در اثر بسته بودن، دست و پایش بخواب رفته تکانی به خود داد و تشکر کرد.
هری با دست رو به مرد اشاره کرد که بنشیند.
مرد روی صندلی رنگ و رفتهای که کنار دیوار بود نشست و گفت:
- باور کنین جناب پاتر من بیگناهم.
هری پروندهی جلوی رویش را باز کرد و از درون آن قورباغهی زردی با خالهای قرمز بیرون پرید و روبروی هوروویتس نشست. هری پرسید:
- آقای هربرت هوروویتس، میشه در مورد این قورباغه توضیح بدین!
مرد کمی سرش را خاراند و گفت:
- من یه بیچاره ی بخت برگشتهام... یه بیچارهی بیگناه ...
- آقای هوروویتس، شما تو روز روشن، جلوی همه، یه مشنگ را جادو کردین... میدونین که این کار جرمه؟
- جناب پاتر، اون منا اخراج کرد، بعد هم جلوی نامزدم و باقی همکاران به من و پدر و مادرم فحش داد و بعدش هم دستور داد با پس گردنی منو از اداره بندازن بیرون … شما بودین چکار میکردین؟
هری آهی کشید و گفت:
- ببین دوست من، خودت بگو، تبدیل کردن مدیر اداره به قورباغه مشکلت را حل کرده... یا باعث شده مشکلات اضافی برای ما و خودت بوجود بیاری.
مرد که پشیمان به نظر میرسید سرش را به زیر انداخت و دیگر چیزی نگفت. هری ادامه داد:
- آقای هوروویتس، با توجه به اینکه پروندت پاکه، ترتیبی میدم که مشنگهایی که جادویت را دیدن، این موضوع را فراموش کنن، این قورباغه هم چیزی را بیاد نخواهد داشت، الان اون را میاندازی تو جیبت و میری اداره، اونا میذاری پشت میزش و بدون اینکه کسی بفهمه برمیگردونی به حالت اولش...
آنگاه هری کاغذی را از لای پروندهی جلوی رویش برداشت و گفت:
بعد میری به این آدرس، بگو من تو را فرستادم، کار مناسبی بهت میدن.
هری ادامه داد:
- فقط یادت باشه این آخرین باریه که جلوی مشنگها جادو میکنی، دفعهی دیگه، هم قدرت جادوگری را از دست میدی، هم برای مدتی طولانی زندانی میشی.
مرد چاق با خوشحالی بلند شد و گفت:
- این لطفتون را هرگز فراموش نمیکنم آقای پاتر...
- برو بسلامت،... قورباغهات یادت نره!
با رفتن مرد، هری دکمهی تلفن را فشار داد:
- این چه قهوهایه آقای لین، یخ کرده!
- قربان، خانمی نام لیلیان هریس مدتی است منتظر شمان؟
- بفرستشون داخل!
در باز شد و دختر مو طلایی جوان و زیبایی که به نظر میآمد شانزده هفده ساله است ، با لبخند و قر و غمزه وارد شد و با ناز و کرشمه گفت:
- آقای پاتر عزیز، سه روزه که شوهرم ناپدید شده، به من گفتن در این مورد به شما مراجعه کنم، امیدوارم بتونین در یافتن اون کمکم کنین.
- خانم هریس، بفرمایین بشینین... عکس و مشخصات شوهرتون را همراه دارین؟
زن کیف کوچکش را باز کرد و اول نگاهی به آینهای که در آن بود انداخت و دستی به موهایش کشید و پس از کمی جست و جو پاکت بسیار بزرگی را از دل کیفش بیرون کشید و بهدست هری پاتر داد.
درون پاکت عکسی تمام قد از شوهر مفقود شده وجود داشت که با قیافهای غمگین موهایش را شانه میزد.
زن کاغذ دیگری به هری پاتر داد که در آن اطلاعاتی در مورد محل کار و زندگی و مشخصات شوهرش را نوشته بود.
هری نگاهی به کاغذ انداخت.
زن با لوندی گفت:
- فقط...
- فقط چی؟
- آقای پاتر، من خیلی جوانم... و خیلی تنها، شبها از ترس خواب و قرار ندارم...
هری سر برداشت و رو به خاله جونم هریس که با لبخندی مرموز او را زیر نظر داشت انداخت و گفت:
- ما سعی خودمون را میکنیم تا زودتر شوهرتون پیدا بشن.
- میفهمم و از لطفتون متشکرم. ضمنا...
- بله؟
- آدرس من روی پاکته.
هری بلند شد و زن را بطرف در هدایت کرد.
با رفتن خانم هریس، هری پالتویش را برداشت از اتاق کارش خارج شد. به منشی بلند قد و لاغرش دستور داد که چند مورد را پیگیری کند.
سپس به قسمت نگهداری موشها رفت و درخواست کرد تا یکی از موشها بیست و چهار ساعته خانم لیلیان هریس را زیر نظر بگیرد.
پس از آن از اداره خارج شد و به سمت قهوه خانهای که پاتوق جادوگران بود و در طرف دیگر شهر قرار داشت براه افتاد.
بعد از ظهر آن روز هری با دستی پر از اطلاعات بدست آمده به دفتر کارش بازگشت. نگاهی به مطالبی که منشیاش یافته بود انداخت و دستور داد که سریعا خانم لیلیان هریس را پیدا و بازداشت کنند و به آنجا بیاورند.
دقایقی بعد خانم هریس که دستانش از عقب بسته شده بود و دیگر لبخندی بر لب نداشت در کنار نگهبان زن فربهی که لباس نظامی آبی رنگش به تنش زار میزد و خبردار ایستاده بود، چشم به هری دوخته بود.
هری بی مقدمه پرسید:
بنظر شما یه زن زیبا و جذاب مث شما برای چی با یه مرد فقیر و بد قیافه ازدواج میکنه؟
زن مو طلایی با عشوه پاسخ داد:
- برا عشق، درک متقابل...
- هوم... خانم هریس، چند سال دارین؟
- اینا هرگز نخواهم گفت.
هری بجایش پاسخ داد:
- هشتاد و هفت سال! سپس با اشاره به شیشهی قهوهای رنگی که در یخچال خانهی زن یافته بود، پرسید:
- و این چندمین شوهرتونه که مفقود شده؟
زن که متوجه شده بود دیگر جای انکار نیست، با کمی منو من گفت:
- سیزدهمیه.
به گریه افتاد، یا وانمود کرد که گریه میکند. آرام که شد اقرار کرد برای جوانتر شدن، شوهران بخت برگشتهاش را میکشت تا با استفاده از روغنی که از قلبشان میگرفت چند سالی جوانتر شود. سپس، سرش را بالا کرد و پرسید:
- آقای پاتر، از کجا به این موضوع پی بردین؟
هری گفت:
- انگشتری که در انگشت داشتین، کوچکتر از اثری بود که آفتاب روی انگشتتان گذاشته بود و متفاوت از آن، معلوم بود که با سن کمی که دارین این اولین ازدواجتان نبوده و یا اولین انگشتر زناشوییتون.
هری اضافه کرد:
- من هم یه پرسشی دارم.
زن با لبخند گفت:
- در خدمتم.
- چرا به ما مراجعه کردین، میتونسین به پلیسای مشنگ مراجعه کنین و کلک قضیه را مثل موارد قبلی بی سرو صدا بکنین؟
زن با صدایی آهسته که فقط هری بشنود پاسخ داد:
- فکر کردم به این طریق میتونم به هری پاتر نزدیک بشم، روی تو بهعنوان شوهر بعدی حساب میکردم... شنیدم قلب هری پاتر در درمان پیری معجزه میکنه... اما نمیدانستم شما خیلی باهوش هم هستین.
هری به نگهبان چاق که معلوم بود از ایستادن بیش از حد کلافه شده اشاره کرد که ببردش. آنگاه دکمهی نارنجی را فشرد و گفت:
- مورد بعدی!
***
باران که بند آمد، روی برج کلیسا کلاغ سیاهی فرود آمد، خودش را تکاند، با دلخوری سیگاری از لای بالش بیرون کشید و در منقارش گذاشت، سپس با کبریتی سیگار را روشن نمود و پک عمیقی زد.
سعی کرد به کلهی کوچکش فشار آورد که کجا هری پاتر را گم کرده است، به بخت بدش لعنت فرستاد و سپس تصمیم گرفت بار دیگر در جستجوی هری پاتر مسیری را که آمده بود باز گردد.
سیگار به لب به هوا برخاست، کمی بعد چشمش به هری افتاد که از اتوبوس پیاده میشد یا پنداشت که او هری است، در حالیکه چشم به او دوخته بود تا گمش نکند تصمیم گرفت پایینتر برود تا مطمئن شود، در همین بین صدای بوق اتوبوس قرمز رنگی او را بخود آورد، اما دیر شده بود و به طرز وحشتناکی به شیشهی جلوی طبقه دوم اتوبوس خورد و خرد و خاکشیر کف خیابان افتاد. کلاغ در حالی که از درد آه و ناله میکرد به خودش گفت:
- آخرش این سیگار منو میکشه، باید ترکش کنم.
***
هری پاتر ساعاتی پس از غروب خسته از کار روزانه سوار اتوبوس که معمولا در آن ساعت خالی از مسافر بود شد. روی اولین صندلی و پشت سر راننده نشست و مشغول خواندن روزنامهی پیام امروز شد.
شهر لندن در مهی شبانه فرو رفته بود و اتوبوس به آرامی آن را در هم میشکست و راه خود را مییافت. از کلاغ خبری نبود.
سرمقالهی روزنامه به تمجید استاد جدیدی که به تازگی از کشور چین به آنجا منتقل شده بود و گزیدهای از سخنانش میپرداخت و در صفحهی اول در زیر تصویر درشتی از این استاد مصاحبهای با وی چاپ شده بود.
آن سال برای اولین بار، و بنا به سیاستهای متفاوت هیت مدیره جدید، برای پنج کودک چینی جهت آموزش جادوگری در مدرسهی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز دعوتنامه ارسال شده بود. به علاوه از استادی چینی که به جای استفاده از عصا از انگشتانش برای جادوگری استفاده میکرد، جهت تدریس دو درس تاریخ جادوگری در چین و آشنایی با جادوهای چینی دعوت به عمل آمده بود.
همان کسی که آن روز نیز عکسی از او در صفحهی اول روزنامهی پیام امروز چاپ شده بود؛ در این عکس با چشمانی کوچک به بینده خیره میشد و ریش دراز اما باریک و سفید خود را با انگشتان دست چپش صاف میکرد، در انگشت میانهاش انگشتری با نقش برجستهای از اژدها دیده میشد که از بینیاش بخار به هوا میرفت.
کلاسهای درس این استاد اجنبی با استقبال بینظیری مواجه شده بود و تقریبا تمامی استادان مدرسه نیز در کنار شاگردان قدیمی و جدید در آن شرکت میکردند.
از سوی دیگر پنج دانش آموز چینی نیز چنان هوش و جربزهای از خود نشان داده بودند که همه جا صحبت از آنان بود و روزی نبود که روزنامهی پیام امروز نیز چند گزارشی مرتبط با آنها را منتشر نسازد یا در گوشه و کنار صفحاتش به تمجید آنان نپردازد.
این میان انگار که همه هری پاتر را فراموش کرده بودند، و مدتها بود که نوشته یا خبری مربوط به او چاپ نشده بود.
هری پاتر در حال خواندن سر مقاله با اندوه بیاد آورد که آن روز، روز تولدش است، اما انگار که همه این روز را نیز فراموش کرده بودند. نه جغد نامه بری، نه تلفنی، نه نامه یا کارت پستالی، نه تبریکی از سوی همکاران و دوستانش.
با رسیدن به ایستگاه خیابان اگستوس از اتوبوس پیاده شد و راه خانهاش را در پیش گرفت.
در آپارتمان کوچکش را باز کرد و بدون آنکه چراغی روشن کند، وارد خانهی فرو رفته در تاریکی و سکوت شد.
بارانی و چترش را آویزان کرد. به آشپزخانه رفت. کیف و روزنامهی پیام امروز را روی میزی گردی که در وسط آشپزخانهی کوچکش قرار داشت گذاشت. لیوانی شیر از یخچال برداشت و یک ضرب سر کشید، سپس وارد اتاق خواب شد و خود را روی تخت انداخت و به سقف اتاق که نور چراغ ماشینهایی که از خیابان میگذشتند آن را روشن و خاموش میکرد خیره شد.
چشمش را نبسته بود که احساس کرد از داخل منفجر میشود و بدنش درهم کشیده شد، حس کرد زیر فشاری طاقت فرسا له میشود حس کرد که در خود فرو میرود و مچاله میشود، کمی خود را در اتاقی کروی یافت، به توپ تنیسی تبدیل شده که با ضرباتی محکم و پی در پی به اطراف پرتاب میشد. بعد احساس کرد به ذرات بسیار ریزی مبدل میشود، احساس سبکی کرد و دانست که دیگر جسمی ندارد، شفاف شده بود و در فضایی سرد و بیانتها، در بیوزنی مطلق در پرواز بود. شاید این آخر راه بود.
هرچه بود لذت بخش بود، اما این لذت دقایقی بیش طول نکشید و با سقوطی دردناک و درخشش نوری که چشمش را میآزرد توأم شد.
با شنیدن همهمه و صداهای آشنا که نامش را فریاد میزدند فهمید که بار دیگر به کالبدش باز گشته است، به زندگی.
چشم که باز کرد خود را در سالن پذیرایی مدرسهی جادوگری هاگوارتز یافت، در برابر تمامی دوستان جادوگرش و استادان و شاگردان قدیم و جدید مدرسه و اشباح و ارواح سرگردان در هوا، که یک صدا و با شادی و شعف و خنده و جیغ و داد تولدش را تبریک میگفتند و یک صدا میخواندند:
- تولدت مبارک،
- تولدت مبارک،
- هری پاتر، تولدت مبارک!
در گوشهای از سالن مدرسه ابزار آلات موسیقی بدون وجود نوازندهای آهنگهای شاد مینواختند و حضار را به وجد و جنب و جوش میآوردند.
دوستان هری یکایک جلو آمدند و شادباش گفتند و عمری دراز و سراسر از خوشی و موفقیت برایش آرزو کردند و هدیهای به او دادند و سپس به رقص و پایکوبی پرداختند.
جینی ساعتی مچی به او هدیه داد که سر هر ساعت تصویر خودش با لبخند ظاهر میشد و با انگشتش به هری اشاره میکرد و به تعداد ساعت میگفت: «تو».
رون کراواتی به او داد که رنگ عوض میکرد و خود به خود باز و بسته میشد، چیزی که خودش بیشتر به آن احتیاج داشت و قرار شد بعداً آن را از هری قرض کند.
هرمیون جعبه کوچکی به او داد که از سنگ ساخته شده و رویش تصویر مار و موشی طلا کاری شده بود. هرمیون گفت:
- وقتی میتونی این جعبه را باز کنی و بفهمی چی توشه، که ماره سیر باشه!
هری تشکر کرد، اما از آنجایی که از این سیر و سفر کمی گیج و منگ شده بود، باز کردن جعبه و حل معمایش را به وقتی دیگر موکول کرد.
هری هدایای گوناگون دیگری نیز دریافت کرد:
شانهای ساخته شده از دندانهای تمساح،
کت و شلوار جادویی که رنگ و شکلش قابل تغییر بود،
جاروی برقی کوچکی به شکل جوجه تیغی، شاید هم جوجه تیغیای بود که کار جارو برقی را میکرد،
تلویزیون سه بعدی،
کتابهای قدیمی تاریخی و جادوگری،
یک کتاب شعر سخنگو،
دو موش،
یک عقرب،
یک جغد،
یک شطرنج جیبی جادویی،
یک شاخه گل خوشبو که هیچوقت خشک نمیشد.
سپس کیک بزرگی آوردند و از هری خواستند تا شمعها را خاموش کند و آرزویی نماید. هری با تمام قدرت فوت کرد و پس از خاموش شدن شمعها که با کف زدن حضار همراه بود گفت:
- از همهی اوناییکه برای این مهمانی زحمت کشیدن ممنونم، تشکر میکنم و از اونایی هم که به یاد من بودن سپاسگزارم. جا داره در این فرصت از استادای این مدرسه بخصوص از دامبلدور بزرگ تشکر و قدردانی و یاد کنم که هرچه آموختهام از اونا دارم ... و نیز یادی کنم از پدر و مادرم ...
بار دیگر همه دست زدند، سپس یکی فریاد زد:
- حالا موقع شکم چرونیه!
و همگی به طرف میزهای غذا رفتند. دو میز طویل که انتهای هیچکدام دیده نمیشد در دو طرف سالن با سفرههایی رنگین آماده پذیرایی بود: روی یکی انواع و اقسام شربت و آبمیوه و جامهای رنگین و انواع کیک و کلوچه و شیرینی و شکلات و بستنی و حلوا و ژله و میوه های چهار فصلی چون انگور و انجیر و توت و توت فرنگی و سیب و گلابی و موز و تمشک و گیلاس و هلو و زردآلو و هندوانه چیده شده بود.
روی میز دیگر انواع و اقسام غذاهای گرم و لذیدی چون کباب بره و بز و مرغ و ماهی و میگو و گوشت خوک تنوری و انواع خوراک و کباب و گوشتهای سرخ شده از دیگر جانداران، از کبک و کبوتر و غاز و بوقلمون و قرقاول و بلدرچین و آهو گرفته تا خرگوش و مار و قورباغه و خرچنگ و ملخ، و نیز سیب زمینی و هویج سرخ شده و پورهی سیب زمینی و نخود فرنگی و لوبیا و اسفناج و سوپ قارچ و سبزیجات و انواع و اقسام دلمه و کوفته و پیراشکی و کوکو، و ساندویچ سوسیس و کالباس و هاتداگ و تخم مرغ و همبرگر و پیتزا، و ماکارونی چیده شده بود.
بخاری مطبوعی که از روی غذاها برمیخواست و در هوا میپیچید اشتهای هر سیری را بر میانگیخت و هر گرسنه ای را وادار میکرد تا جا دارد شکمش را پرنماید.
مهمانان با اشتهایی وصف نشدنی تا پاسی از شب میخوردند و مینوشیدند، اما غذاها پایان ناپذیر بود.
هری پاتر در گوشهای هرمیون و رون را مشاهده کرد که مشغول خوردن و خندیدن بودند، با ظرف غذایش به طرف آنها رفت و پرسید:
- چیزی که مرا گیج کرده اینه که چطور به اینجا اومدم.
رون با لبخند، چشمکی زد و گفت:
- این جادو را با هرمیون دوتایی انجام دادیم، کار سختی بود و نیاز به تمرینات بسیاری داشت...
هرمیون با تاکید و قیافهی اسفبار حرفش را قطع کرد:
- در تمرینات با حیوانات مختلف برای انتقال، هفت تاشون را از دست دادیم و ذرات جدا شدهشون را در فضای انتقال نتوانستیم سر هم کنیم...
رون حرف هرمیون را ادامه داد:
- پنج مورد هم به صورت سر و ته و خون آلود منتقل شدند و البته فاقد جان.
هری آب گلویش را پایین داد. هرمیون با کمی درنگ افزود:
- این جادو را در کتاب دوقلوهای جادوگر یافتیم، چیزی که در ابتدا نمیدونستیم این بود که برای اجرای درست این جادو، دو نفر باید همزمان کلمات جادویی را ادا میکردن و چوبشان را در هوا میچرخاندند...
رون گفت:
- و درست سر ساعت دوازده.
هرمیون تاکید کرد:
- دوازده ظهر یا شب.
هری گفت:
- کار جالبی بود، اما بهتره دیگه اینکار را روی من انجام ندین، الان هم مطمئن نیستم همهی اجزایم سر جای اصلیشون سوار شده باشن.
همه خندیدند و به غذا خوردن ادامه دادند.
جشن و شادی و رقص و پایکوبی تا نزدیکی صبح ادامه داشت. در پایان قرار شد هرمیون با ماشینش هری را به منزلش برساند.
موقع خداحافظی هرمیون گفت:
- برای یکی دو روز میرم ایران، برای یه سخنرانی علمی.
بیچاره هرمیون نمیدانست که این سفر بسیار بیشتر از یکی دو روز طول خواهد کشید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر