- خواهش میکنم سکوت را رعایت کنین!
پرفسور جیمز جی همیلتون مدیر یکی از معتبرترین دانشگاههای پزشکی اروپا همراه با این سخنان، با اشارهی دستانش نیز دانشجویان را به سکوت دعوت نمود و افزود:
- اساتید محترم، دوستان و دانشجویان عزیز،
برای اینجانب بسی مایهی فخر و مباهات است که امروز دانشمندی را به شما معرفی کنم که در نتیجهی تحقیقاتش علم گامی به جلو برخواهد داشت و افقهای تازهای در برابر بیماران و دردمندان و دنیای پزشکی گشوده خواهد شد، خانم دکتر هرمیون گرنجر...
در میان کف زدن و تشویق گرم حضار، هرمیون که روپوش سفیدی به تن کرده و موهای بلند قهوهای رنگش را در پشت سرش بسته بود، با لبخند و تعظیم به نزد پروفسور رفت و ضمن اشاره به همکارانش برای آماده کردن وسایل گفت:
- با تشکر از استاد عزیزم و شما گرامیان،
درد با بشر زاده شده است، درد همراه و همنشین ناخواسته و همیشگی بشر تا هنگام مرگ است، اما امروز خواهید دید که میتوان درد را برای همیشه به زانو در آورد.
دانشجویان یکپارچه او را تشویق کردند. در این بین همکاران هرمیون میز و صندلی مخصوص و وسایل دندانپزشکی را به روی صحنه بردند.
با اشاره هرمیون خانم مسنی دعوت شد تا روی صندلی دندانپزشکی دراز بکشد.
صورت نگران زن تمام پردهی بزرگی را که پشت سرشان بود - و مراسم را از نزدیک نشان میداد و حضار از آن طریق میتوانستند بهتر شاهد عملیاتی باشند که هرمیون تدارک دیده بود- پوشاند.
هرمیون از شیشهای که مایع طلایی رنگی در آن وجود داشت، قاشقی را پر کرد و به بیمار داد تا سر بکشد، سپس رو به او گفت:
- پس از شنیدن سه شماره دیگر دردی نخواهی داشت: یک... دو ... سه!
هرمیون ادامه داد:
- لطفاً دهانتو باز کن!
سپس با دریل به جان یکی از دندانهای بیمار افتاد. در مدتی که مشغول ترمیم دندان بود، بیمار بیتفاوت و آرام چشم به دکتر هرمیون دوخته بود. در پایان هرمیون گفت:
- میتونی پاشی.
بیمار با تعجب پرسید:
- تمام شد؟ همین بود؟!
از روی صندلی که بلند شد افزود:
- اوه پام هم دیگه درد نمیکنه!
حضار که در سکوت عملیات را دنبال میکردند، ابتدا خندیدند و سپس با شور و هیجان دست زدند و هرمیون را تشویق کردند. هرمیون از دانشجویان حاضر در کنفرانس خواست تا اگر فردی مشکلی در دندانش دارد، داوطلب شده و روی صحنه برود.
چند نفری دستشان را بالا کردند و به ترتیب روی صحنه رفتند.
هرمیون پس از معاینهی داندانهایشان، به همان روش پیشین با خوراندن معجون جادویی و شمردن یک تا سه به درمان دندانشان پرداخت، که این کارش هر بار بیش از پیش با استقبال و کف زدن و تشویق دانشجویان همراه بود.
در پایان هرمیون گفت:
- تحقیقات گستردهی ما نشان میده این معجون طلایی که از گیاهان مفید تهیه شده هیچگونه زیان یا عواقبی برای بشر نداره، به یاد داشته باشین که این فقط یه آغازه.
مدتی بود که در مطب خود در کنار پذیرش و معالجهی دندان بیماران، کار تحقیقاتی را به دور از دنیای جادوگری آغاز کرده بود. او گیاهان را به خوبی میشناخت و با خواص آنها و ترکیبات و اثراتشان کم و بیش آشنایی داشت.
پس از ماهها تحقیق و تفحص، با استفاده از ترکیبی از گیاهان آویشن، اسطوخودوس، اکاليپتوس، اکلیل کوهی، بابونه، رازک، سنبلالطیب، مرزه و نعناع، معجونی را ساخت که کمک میکرد تا سریعا بیماران در حالت ریلکس و آرامش کامل قرار گرفته و برای مدتی متناسب به دوز دارو، درد را حس نکنند.
با این روش در چند ثانیه میتوانست بیماران را بدون بیهوشی و بدون تزریق دارویهای شیمیایی زیان آور و بدون حس هیچ دردی مورد عمل قرار دهد.
آزمایشهای بسیار، موفقیت این روش را در افراد مختلف نشان دادند. این ابداع را ابتدا در دندانپزشکی و زایمان بکار بستند و با توجه به بینقص بودنش و عدم ایجاد هرگونه عواقب زیانبار، آزمایشهای دیگری برای یافتن دیگر کاربردها و روشی برای رفع سریع دردهای متداول روی آن صورت گرفت و بزودی نام کشف بزرگ قرن از آن خود کرد.
پس از کنفرانسی که در سطور پیشین شرح آن رفت، هرمیون نتایج بررسی خود را در سه نشریهی معتبر دانشگاهی منتشر ساخت که باعث شد تا غلغلهای در دنیای علم براه بیندازد. شرکتهای بزرگ دارویی برای بدست آوردن فرمول این معجون گیاهی در رقابتی چشمگیر کوشیدند تا با ارائهی مبلغی بالاتر موافقت هرمیون را برای بستن قرارداد جلب کنند.
بزودی از اکناف و اقصای جهان علم و دانش دعوتنامههای بسیاری جهت سخنرانی در مراکز علمی و آموزشی و تحقیقاتی برایش فرستاده شد.
هرمیون تمامی این دعوتها را با جان دل پاسخ داد و هر لحظه آمادهی سفر به این سو و آن سوی جهان شد.
از جملهی این دعوتها، نامهای بود که از دانشگاه تهران دریافت کرد و پس از هماهنگیهای لازم با این دانشگاه و تعیین وقت و محل سخنرانی - هر چند که به او گوشزد شد این مسافرت میتواند مخاطرهآمیز باشد- تصمیم گرفت تا برای سخنرانی و جلسهی پرسش و پاسخ به ایران سفر کند.
پس از پرواز به سوی تهران، هیچ ارتباطی با خانواده و دوستانش نگرفت، هیچ خبر یا گزارشی از سخنرانیش در تهران منتشر نشد، و در فردای آن روز و در موعد مقرر به لندن باز نگشت.
بعضی شاهدان گفتند که او را که در فرودگاه تهران دیدهاند، اما بیش از این خبری از هرمیون بدست نیامد، گویی بخار شده و به هوا رفته بود.
روی این جعبهی سنگی تصویر مار و موشی طلا کاری شده بود، اما هیچ درز یا شکافی که به توان از آن طریق آن را باز کرد وجود نداشت.
هری پس از چند بار بالا و پایین بردن ذره بین متوجه شد که انتهای دم موش کمی از سطح سنگی بالاتر است. با چاقویی که نوک باریکی داشت کوشید تا این قسمت دم بیرون زده را بالا بکشد، پس از موفقیت در این کار، دم موش را بدست گرفت و با کمی زحمت توانست به آرامی آن را از سطح سنگ جدا سازد.
با جدا شدن دم و سپس شکم و سر موش، با تعجب مشاهده کرد که موش شروع کرد به جست و خیز و جیغ و فریاد و تلاش برای گاز گرفتن دست هری و گریختن.
از سوی دیگر مار که تا لحظهای پیش جز نقشی روی جعبه نبود، به حرکت در آمد و دهان خود را تا جایی که میتوانست باز کرد.
هری یاد حرف هرمیون افتاد که گفته بود این جعبه وقتی باز میشود که مار سیر باشد، پس موش را در دهان مار انداخت. مار شروع کرد به بلعیدن موش.
کمی بعد دهان مار بسته شد، اما با مشاهدهی برجستگی شکمش میشد فهمید که بتازگی موشی بلعیده است. وقتی دم موش هم به درون شکم مار کشیده شد، مار بار دیگر به نقشی زرین تبدیل شد، و ناگهان سطح بالایی جعبه از دو طرف به کنار رفت.
درون جعبه، سکهی طلای بزرگی قرار داشت. یکطرف آن تصور برجستهی هری در سن یازده سالگی حک شده بود که درون کوپهی قطار در کنار رون نشسته بود و از شیشهی پشت سرش جنگل و درههای پر پیچ و خم و تپههای تیره و تار به سرعت رد میشدند و برای لحظاتی هرمیون که ردای هاگوارتز را به تن کرده بود به درون کوپه میآمد.
در طرف دیگر در میان دسته گلی قرمز که باز میشد حک شده بود: دوستی همیشگی.
هری به یاد گذشتههای دور و حوادث و اتفاقاتی عجیبی که پشت سر گذاشته بود افتاد و لبخند کمرنگی بر گوشهی لبش نشست.
کمی بعد پروانهی بسیار بزرگی وارد اتاق کارش شد، کمی چرخید و سپس روی میز و در جلوی هری نشست و تبدیل به نامهای با مهر کاملا سری شد.
هری نامه را گشود. در نامه با حروف ریزی که مرتب بالا و پایین میپریدند نوشته شده بود:
هرمیون ناپدید. سریعا بخش رازداری.
بار دیگر پروانه جان گرفت و پروازکنان از پنجره خارج شد. هری که از خواندن نامه آشفته و ناراحت شده بود، از اتاقش خارج شد.
در انتهای سالن وارد آسانسور شد و دکمهی طبقهی منهای بیست و سوم را فشرد. آسانسور با سرعت رو به پایین به حرکت در آمد.
با توقف و باز شدن در آسانسور هری از آن خارج شد و وارد راهرویی شد که در وسط آن رون با دستپاچگی و نگرانی قدم میزد.
- آه، هری... بنظرت چه اتفاقی افتاده؟
هری با بالا انداختن ابرویش نشان داد که پاسخی برای این سوال ندارد.
خانمی از یکی از اتاقها خارج شد و از هری و رون خواست به دنبالش بروند.
آنها به اتاق دیگری رفتند که در انتهایش در کوتاهی قرار داشت. خانم مذکور در را باز کرد و به آنها اشاره کرد که داخل شوند.
هری و رون برای وارد شدن مجبور شدند خم شوند. در پشت این در باغچهی بزرگ و سرسبزی وجود داشت که خرگوشی در آن سرگرم بازی گلف بود.
خرگوش عصبانی از خطایی که در زدن توپ مرتکب شده بود، عصایش را پرتاب کرد و سبد پر از هویجی را بر داشت و به هری و رون تعارف کرد:
- برا چشاتون خوبه!
و اضافه کرد:
- این فقط یک رمز نیست.
رون بیحوصله پرسید:
- قربان، چه اتفاقی برای هرمیون افتاده؟
خرگوش به روزنامهای اشاره کرد که روی زمین افتاده بود. هری خم شد و روزنامه را برداشت.
- مال مشنگاست... تیتر اولشو ببین: مفقود شدن دانشمند و مخترع انگلیسی در تهران...
خرگوش در حالیکه عصبی بالا و پایین میپرید گفت:
- تا جایی که ما میدونیم و در این روزنامه اشاره شده هرمیون در تهران توسط افرادی ناشناس ربوده شده...
رون حرفش را قطع کرد:
- چی؟
خرگوش با پایش شکشمش را خاراند و گفت:
- این ماموریت شماست!
سپس با دست کوچکش به کیفی اشاره کرد و گفت:
- همین حالا برین فرودگاه و به ایران پرواز کنین! اونجا یکی از دوستان ما منتظرتونه و شما را در جریان اقداماتی که باید انجام بدین قرار میده.
هری کیف را برداشت و نگاهی به داخلش انداخت. دو بلیط، مقداری پول ایرانی و کتابچهی مکالمه به زبان فارسی، چیزهایی بود که در آن گذاشته بودند.
خرگوش گفت:
- ضمنا یادتون باشه در ایران منتظر هر حادثهای باشین! ... و بی سر و صدا کار کنین، از جادوگری هم پرهیز کنین!
هری همراه رون خارج شدند.
رون پرسید:
- منظور عالیجناب چه بود که پرسید منتظر هر حادثهای باشین؟
- باید دید.
تهران بزرگترین شهر و پایتخت کشور ایران است با جمعیتی افزون بر سیزده میلیون نفر و پیشینهی تاریخی که به هزارهی دوم پیش از میلاد میرسد.
مهماندار هواپیما شربتی تعارفشان کرد و پرسید:
- روزنامهی امروز را میخواهید؟
رون گفت:
- بله لطف کنید!
کمی بعد با تعجب داد زد:
- اینجا را ببین!
در پایین صفحه اول چاپ شده بود:
آخرین خبر پیرامون دانشمند انگلیسی گمشده
با توجه به وضعیت بغرنج روابط بین ایران و بریتانیای کبیر، سفارت بریتانیا مایل است تا با مسکوت گذاردن این واقعه نگذارد این موضوع خدشهای به روابط بین این دو کشور وارد نماید، اما یک منبع آگاه به خبرنگار ما اطلاع داده است که بزودی دو مامور ویژه به صورت مخفیانه تلاشی را برای یافتن این دانشمند و بازگرداندن او انجام خواهند داد.
با وارد شدن هواپیما در فضایی تیره و تار صدای خلبان در هواپیما پیچید:
- روز بخیر! کاپیتان مایک عبدالقادر با شما صحبت میکند، امیدوارم از پروازی که داشتید، خاطرهی خوشی را به همراه ببرید، تا دقایقی دیگر در فرودگاه تهران فرود خواهیم آمد، هوا ابری، دما بیست درجهی سانتیگراد، ساعت ده و سی و سه دقیقهی بامداد، روز خوبی داشته باشید.
- آقای هری جیمز پاتر، آقای رونالد بیلیوس ویزلی، لطفاً با من بیایین!
آنها را به درون اتاق بزرگی هدایت کرد و تنهایشان گذاشت. در اتاق میز بزرگ گرد و دو صندلی پلاستیک سفید رنگی قرار داشت. روی میز تنگ بزرگی بود که در آن دو ماهی قرمز تکان میخوردند.
رون عصبی نگاهی به هری انداخت و خواست چیزی بگوید، اما هری با اشاره به دوربین متحرکی که از بالای سرشان حرکات آنها را زیر نظر داشت او را به سکوت فرا خواند.
ساعتی بعد در اتاق باز شد و همان مامور با لبخند پاسپورتشان را بدستشان داد و اقامت خوبی برایشان آرزو نمود.
در قسمت تحویل بار تنها ساک کوچک هری و کوله پشتی رون باقی مانده بود که در چرخشی مدور صاحبان خود را جستجو میکردند.
اثاثشان را بر داشتند و بهطرف در خروجی راه افتادند. در فرودگاه تقریبا مسافر دیگری به چشم نمیخورد.
در کنار در خروجی مرد چهل سالهای با مویی کم پشت و سبیلی نازک، تابلوی کوچکی در دست داشت که روی آن نوشته شده بود: آقای پاتر. پیدا بود مدت درازی است که منتظر آنانست.
هری و رون به طرفش رفتند و خود را معرفی کردند. مرد چشمکی زد و با صدایی آهسته پرسید:
- «برا چشاتون خوبه؟»
هری با تردید پاسخ داد:
- هویج؟
- مرد گفت:
- آقای پاتر، آقای ویزلی، خیلی خوش آمدید! من چلیچه هستم، محسن چلیچه، راهنمای شما در این سفر.
سپس با خرسندی بسیار هر دو را به آغوش کشید و بوسید. رون با تعجب از خوشآمد گویی شرقی نگاهی به هری انداخت و از مرد پرسید:
- از هرمیون چه خبری دارین؟
چلیچه با صدایی آهستهتر و در حالیکه با ترس نگاهی به دور و بر میانداخت گفت:
- هیس... اینجا جاش نیست، بریم هتل، بعدا میگم.
با هم بیرون رفتند. اثاثشان را در صندوق عقب پژوی سیاه رنگی که همان نزدیکی پارک شده بود قرار دادند. چلیچه در عقب پژو را باز کرد و از آنها خواست که سوار شوند.
کمی جلوتر دو ماشین بنز سیاه رنگ راه را بر آنان بستند، دو مرد قوی هیکل که کاپشن سبز تیره رنگی بر تن داشتند و با عینک و چفیهی سیاهرنگی صورتشان را پوشانده بودند، پیاده شدند و با نشان دادن اسلحه، هری و رون را مجبور کردند تا سوار یکی از بنزها شوند و محسن چلیچه را با زور سوار ماشین دوم کردند که به زودی از آنجا دور شد.
هری و رون در صندلی عقبی که با میلههایی از قسمت جلو جدا شده بود محبوس شده بودند، با سوار شدن مرد دوم این ماشین در جهت دیگری به راه افتاد و فرودگاه را ترک نمود.
رون پرسید:
- ما را کجا میبرید؟
مردی که در کنار راننده نشسته بود همراه تکان دادن اسلحهاش اشاره کرد که ساکت شود. پس از طی مسافتی چند دختر بچهی گلفروش را دیدند که یکی از آنها چشمکی به هری زد یا هری اینطور تصور کرد که به او چشمک زده است.
اندکی بعد تریلی مشکی رنگی با بوق زدن ممتد از آنها سبقت گرفت و با ترمزی سریع راه را بر آنها بست. رانندهی ماشینی که هری پاتر را حمل میکرد با عصبانیت از سرعتش کاست و توانست در فاصلهی کمی از تریلی، ماشینش را متوقف سازد، سپس شیشهی ماشینش را پایین کشید و شروع کرد به دشنام دادن و بوق زدن.
در همین بین چند تویوتا پاترول سیاه رنگ از راه رسیدند و زنانی مسلح از آن پیاده شدند و بهطرف ماشینی که هری در آن بود نشانه رفتند.
یکی از زنهای مسلح به ماشین هری نزدیک شد و چیزی به سرنشینان چفیه به سر آن گفت، سپس در را باز کرد و از هری و رون خواست تا خارج شده و سوار یکی از تویوتاها شوند.
هری و رون مبهوت از این عملیات به خواستهی او تن در دادند. داخل تویوتا به غیر از راننده، دختر جوانی یا چشمانی سبز رنگ نشسته بود که با دیدنشان به زبان انگلیسی و لهجهی آمریکایی به آنها گفت:
- به تهران خوش اومدین!
رون خشکش زده بود، هری با تعجب پرسید:
- اینجا دیگه کجاس، غرب وحشی؟
دختر لبخند زد:
- بهتره زودتر سوار شین آقای پاتر، اینجا جونتون در خطره!
- منو از کجا میشناسین؟
- همه شما را میشناسن؟
- همه؟!
- شوخی کردم، یالله سوار شین!
با سوار شدن هری و رون تریلی نیز به حرکت در آمد و راه باز شد. آنها نیز به سرعت آنجا را ترک کردند.
رون پرسید:
- میشه بگین شما کی هستین؟
دختر جوان که در جلو نشسته بود رویش را برگرداند و با خوش طبعی گفت:
- اسم من شیرین بید جانیه، اما همه شیلا صدام میزنن.
- ما را کجا میبرین؟
- جان شما در خطره، فعلا میریم خونهی من تا...
هری چشمش به یکی از شمارههای قدیمی روزنامهی پیام امروز افتاد که روی پای شیلا قرار داشت، با اشاره به آن حرف شیلا را قطع کرد:
- شما واقعا کی هستین و از ما چه میخواهین؟
شیلا گفت:
- من یه دوستم، و میخوام کمکتون کنم.
رون پرسش بعدی را مطرح کرد:
- اینها کی بودن و از ما چه میخواستن؟
شیلا با کمی مکث از جواب دادن طفره رفت:
- این چیزیه که بزودی خواهیم فهمید.
بزودی به سمت چپ پیچیدند و وارد کوچهی باریکی که شیب و سربالایی تندی داشت شدند.
در انتهای کوچه، در ویلای بزرگی باز شد و وارد آن شدند، از کنار استخر بزرگ و سرپیچیدهای که دو قوی نر در آن شنا میکردند رد شدند و پس از چند دقیقه در جلوی عمارت نوسازی متوقف شدند. هری و رون تا به حال خانهای به این بزرگی ندیده بودند.
- رسیدیم آقایان، لطفاً از این طرف!
از ماشین پیاده شدند و به دنبال شیلا وارد عمارت شدند. شیلا روسری و مانتوی مشکیاش را بیرون آورد، موهای خرمایی رنگ بافته شدهای داشت که با گل سر طلایی و الماس نشانی در بالای سرش بسته شده بود. از راهروی بزرگی که تابلوهای نفیسی با قابهای تذهیب شده در دو طرفش آویزان بود گذشتند و وارد سالن پذیرایی مجللی شدند.
در همین وقت زن جوانی که ساری پوشیده بود و سینی چای و شیرینی در دست داشت وارد شد و به انگلیسی و لهجهی هندی سلام کرد. شیلا گفت:
- پیالی، اینا مهمونای ویژه هستن و از انگلستان اومدن، اتاقشون را آماده کن.
پیالی با مهربانی سینی را جلوی هری و رون گذاشت و از در خارج شد.
شیلا گفت:
- بفرمایین!
رون شیرینی بزرگی برداشت و پرسید:
- ما زندونی هستیم؟
- البته که نه، کمی صبر داشته باشین، ... شیر یا خامه؟
پس از صرف چای که با سکوتی کوتاه همراه بود، شیلا از آنها دعوت کرد تا به طبقهی اول بروند.
- اینجا اتاق شماست آقای پاتر و اینجا هم اتاق شما آقای ویزلی. تا موقع ناهار کمی استراحت کنین. فعلا خداحافظ.
در جلوی درها چشمشان به اثاثشان افتاد که در فرودگاه از دست داده بودند. رون پرسید:
- بنظرت باید چکار کنیم؟
- صبر! صبر میکنیم تا ببینیم چی میشه.
- میشه به شیلا اعتماد کرد؟
هری به این سوال پاسخی نداد.
پس از صرف غذا، هری و رون دعوت شدند تا همراه پیالی به کتابخانه بروند.
کتابخانه محل بسیار بزرگی بود، که در زیر عمارت بنا شده بود. علاوه بر دهها هزار کتب به زبانهای مختلف، قسمتی از کتابخانه با دکوری متفاوت به کتب قدیمی اختصاص یافته بود و دهها نوشته روی پوست حیوانات و چند کتیبهی سنگی و عتیقهجات بسیار و چند فسیل در گوشه و کنار آن به چشم میخورد.
در وسط کتابخانه ماکت بزرگی از یک شهرک با نورپردازی زیبا به چشم میخورد. در انتهای کتابخانه میز و چند صندلی سنگی به چشم میخورد.
پیالی در حالیکه شیطنت از چشمش موج میزد با اشاره از آنها خواست که بنشینند. سپس از جیب لباسش بشقاب بزرگی را در آورد و جلوی هری و رون قرار داد. بار دیگر از جیبش سیب سرخ و آبداری را بیرون آورد و روی بشقاب گذاشت.
رون خواست آن را بردارد که پیالی انگشت دستش را به نشانهی نفی تکان داد و گفت:
- آ آ آ!
ناگهان کرم قرمز رنگی از درون سیب بیرون آمد دهانش را تا جایی که میتوانست باز کرد و سیب را درسته بلعید.
هری و رون با حیرت به سیب و کرم چشم دوختند.
کرم شروع کرد از وسط به دو نیم شدن، کمی بعد تبدیل شد به دو کرم، یکی قرمز، یکی سبز.
کرمها کمی لولیدند، بعد گلوله شدند و شروع کردند به باد کردن و رنگ عوض کردن. در پایان یکی شد سیب سرخ و یکی شد سیب سبز.
پیالی با تبسم گفت:
- حالا بفرمایین!
ولی دیگر نه هری و نه رون تمایلی نداشتند تا این سیبهای خوشبو و اشتها برانگیز را بخورند. هری پرسید:
- این چی بود؟
پیالی با لبخند پاسخ داد:
- یه شعبده بازی کوچک.
رون بلند شد و به طرف قفسهی کتابها رفت. چشمش به کتاب بزرگی افتاد که تصاویری از پروانههای رنگارنگ و حروف چینی روی جلدش داشت. کتاب را برداشت و آن را باز کرد.
پیالی که تازه متوجه شده بود سریعا به طرف رون رفت تا مانع از باز کردن کتاب شود، اما دیر شده بود. با باز شدن کتاب صدها پروانه از لابلای صفحات به پرواز در آمدند به هوا برخاستند، پروانههایی با رنگهای مختلف و شکل و اندازههای متفاوت.
پیالی بیش از آنکه خشمگین باشد مایوس و درمانده و وحشتزده بود. به فارسی چیزی گفت.
اگر چه هری و رون فارسی نمیدانستند، اما میتوانستند حدس بزنند که او چه چیزی گفته است. هری عصای جادوییش را از زیر کتش در آورد و آن را تاب داد و وردی خواند:
- هاسورونیکیس!
با این ورد پروانهها به لای کتاب برگشتند. پیالی با تعجب پرسید:
- این چی بود؟
هری با لبخند پاسخ داد:
- یه شعبده بازی کوچک.
صدای شیلا شنیده شد:
- کجایین؟
پیالی اشاره کرد بهتره برگردند کنار میز.
شیلا در حالی که به آنها نزدیک میشد ادامه داد:
- اون ماکتا دیدین، طرحش از منه، یه شهرک مدرن و سبز، اونجا هیچی دور ریخته نمیشه...
شیلا حرفش را ناتمام گذاشت و با دیدن پروانهای که بالای سر رون پرواز میکرد، داد زد:
- پیالی!
رون با دستپاچگی گفت:
تقصیر من بود که بیاجازه به کتابتون دست زدم.
هری گفت:
- ما واقعا باعث زحمت شدیم، همانطور که احتمالا میدونین ما برای یافتن دوستمون اینجا اومدیم و اگه اجازه بدین...
شیلا حرفش را قطع کرد:
- من یکی دو جا زنگ زدم و فهمیدم دوست شما کجاست.
رون پرسید:
- خب کجاست تا بریم سراغش...
- مسئله به این سادگیها نیست، من نمیدونم اون دقیقا کجاست...
- ولی شما گفتین که...
- منظورم این بود که من فهمیدم دوست شما توسط چه کسی ربوده شده...
- همونایی که امروز قصد داشتن ما را بدزدن؟
- نه اونا نه.
شیلا ادامه داد:
- دوستان من در تلاشن تا با رباینده تماس بگیرن.
- این رباینده کیه و از ما چی میخواد؟
- به زودی خواهیم فهمید.
- میشه بگین نقش شما این وسط چیه؟
- گفتم که، من یه دوستم، و میخوام کمکتون کنم.
- چرا اینقدر به ما لطف دارین؟
- خب، راستش این خواستهی پدرمه...
- پدرتون؟
همین موقع موبایل شیلا زنگ زد، پس از گفتگوی تلفنی کوتاه، شیلا از آنها خواست به کنار کامپیوتری که در بخش دیگری از کتابخانه قرار داشت بروند.
شیلا چند دکمه را فشار داد، تصویر مردی که بی شباهت به مایکل جکسون خواننده نبود ظاهر شد. او با صدایی دورگه و آمرانه به انگلیسی گفت:
- شیلا، پا تو از گلیمت درازتر کردی؟
شیلا کوتاه نیامد:
- برا من حد و مرز تعیین نکن!
مرد این بار رو به هری و رون گفت:
- آقایان، من شازده هستم، هرمیون، دوست شما، مهمون منه و حالش هم کاملا خوبه، میتونید خودتون ببینین. صفحهی کامپیوتر هرمیون را نشان داد که روی تختی خوابیده بود. شازده بالای سر هرمیون آمد و شروع کرد به نوازش موهای هرمیون.
قد کوتاهی داشت و عبای سفیدی بر تن.
رون با عصبانیت داد زد:
- همین حالا هرمیون را آزاد کن و گرنه...
- و گرنه چی آقای ویزلی؟
به جای رون، هری پاسخ داد:
- از ما چه میخواهین؟
- رسیدیم سر اصل مطلب، بهتره این گفتگوی دوستانه را رودررو ادامه بدیم.
شیلا رو به هری آهسته گفت:
- من اینکار را صلاح نمیدونم، اون قابل اعتماد نیس.
هری رو به شازده کرد و گفت:
- باشه، کجا و کی؟
- یک ساعت دیگه، میدون اصلی شهرک باران.
ارتباط قطع شد. رون پرسید:
- شهرک باران کجاست؟
شیلا به طرف ماکت شهرکی که در کتابخانه قرار داشت رفت، به نقطهای اشاره کرد و گفت:
- این ماکت شهرک بارانه و این هم میدون اصلیشه، مطمئنین این کار درسته؟
- چارهی دیگهای نداریم.
- پس من میبرمتون اونجا!
ظهر درِ زنگزدهی دخمه باز شد و چند مرد که بارانی سفیدی پوشیده بودند وسایلی را بهدرون دخمه آوردند.
به محسن گفتند در وسط دخمه چهار زانو بنشیند. سپس چراغی را روشن کردند و نورش را روی او انداختند. بعد یک صندلی چوبی و میز کوچکی در گوشهی دیگر گذاشتند و چتر بزرگی را بالای صندلی باز کردند و خارج شدند. لحظه ای بعد مرد ریشو و عینکی که او نیز بارانی سفیدی به تن داشت به آنجا آمد و روی صندلی نشست. کمی چتر را جابجا کرد تا قطرات آب رویش نریزد، سپس دستمال سفیدی از جیبش در آورد و به آرامی میز را پاک کرد. بعد مثل اینکه تازه متوجهی محسن چلیچه شده باشد پرسید:
- تو اینجا چه میکنی؟
محسن سرش را خاراند و پاسخ داد:
- خودم هم نمیدونم.
بارانی پوش گفت:
- قانون اول، تا روی میز نزدم حق نداری حرف بزنی، روشن شد بامزه؟
- بله قربان!
- احمق نگفتم تا روی میز نزدم دهنت را باز نکن.
محسن سرش را پایین انداخت. بارانی پوش پرسید:
- میدونی من چرا اینجام؟
محسن گفت:
- نه قربان.
- باز بدون اجازه اون گالهات را باز کردی.
بارانی پوش کمی با موی دماغش بازی کرد، سپس به نرمی و با صدایی آهسته، انگار با خودش حرف میزد گفت:
- همسرم تو بیمارستانه، من یه هفته مرخصی گرفتم، باید به دوا و درمون همسرم برسم، هر روز پسر کوچکما ببرم مدرسه، ناهار و شام درست کنم و مراقب تکالیف دو دخترم باشم...
با عصبانیت ادامه داد:
- اما به جای همه اینا من الان کجا هستم، تو این خراب شده، با یه احمقی مث تو.
محسن با قیافهای متاسف گفت:
- ببخشید قربان واقعا شرمندهام.
مرد بارانیپوش با عصبانیت روی میز زد:
- چن بار گفتم تا روی میز نزدم دهن کثیفت را باز نکن!؟
- ولی قربان همین الان روی میز زدین.
چشمان مرد بارانیپوش گرد شد و با خشم آه بلندی کشید. از جیبش سیگاری در آورد و روشن کرد. پک عمیقی زد. سپس انگشتش را با تهدید بهطرف محسن گرفت:
- ببین سعی نکن اون روی سگ منا در بیاری!
محسن چیزی نگفت.
مرد ریشو ادامه داد:
- حالا خیلی روشن و واضح بگو برای چی اینجایی؟
محسن جوابی نداد.
- چیه لال مونی گرفتی؟
محسن با دستش به میز اشاره کرد.
مرد بارانی پوش پرسید:
- چیزی میخوای بگی؟
محسن با تکان دادن ابرویش به میز اشاره کرد.
- برا من ابرو تکون میدی؟ میدونی تخصص من چیه؟
بی آنکه فرصتی به محسن - که کمی وحشت زده مینمود- بدهد اضافه کرد:
- آدم کردن امثال تو.
پک عمیقی به سیگارش زد و دوباره پرسید:
- بگو بینم برای چی اینجایی؟
- نمیدونم قربان مرا به زور...
- احمق چن بار گفتم تا روی میز نزدم حرف نزن!
مرد بارانی پوش موبایلش را درآورد و شمارهای را گرفت و بدون آنکه حرفی بزند تماس را قطع کرد. رو به محسن گفت:
- ما برای شیر فهم کردن امثال تو اینجا چیزی کم نداریم.
پک دیگری به سیگارش زد و آن را روی میز خاموش کرد.
پس از لحظهای مرد بارانی پوش قوی هیکلی که سرش به سقف میرسید و بازوهای عضلانی داشت وارد اتاق شد و بی سر و صدا و خبردار و دست به سینه پشت سر مرد اول ایستاد.
مرد اول گفت:
- داستان یه من پیاز و صد ضربه شلاق را شنیدی؟
مرد دوم با خنده گفت:
- آره شنیدم، چطور مگه؟
مرد اول با دلخوری گفت:
- با تو نبودم.
- همونطور که گفتم طرح اولیهی این شهرک از منه، پدرم اونا به اینجا رسوند، این یه شهرک سبز خورشیدیه و ورود هرگونه خودرو به اون ممنوعه. بقیهی راهو با دوچرخه میریم، دوچرخه سواری بلدین که؟
هری و رون پاسخی ندادند و دنبال شیلا روانه شدند. آخرین باری که سوار دوچرخه شده بودند مربوط به سالهای دور بود، اما حاضر بودند برای نجات هرمیون دست به هر کاری بزنند.
پرفسور جیمز جی همیلتون مدیر یکی از معتبرترین دانشگاههای پزشکی اروپا همراه با این سخنان، با اشارهی دستانش نیز دانشجویان را به سکوت دعوت نمود و افزود:
- اساتید محترم، دوستان و دانشجویان عزیز،
برای اینجانب بسی مایهی فخر و مباهات است که امروز دانشمندی را به شما معرفی کنم که در نتیجهی تحقیقاتش علم گامی به جلو برخواهد داشت و افقهای تازهای در برابر بیماران و دردمندان و دنیای پزشکی گشوده خواهد شد، خانم دکتر هرمیون گرنجر...
در میان کف زدن و تشویق گرم حضار، هرمیون که روپوش سفیدی به تن کرده و موهای بلند قهوهای رنگش را در پشت سرش بسته بود، با لبخند و تعظیم به نزد پروفسور رفت و ضمن اشاره به همکارانش برای آماده کردن وسایل گفت:
- با تشکر از استاد عزیزم و شما گرامیان،
درد با بشر زاده شده است، درد همراه و همنشین ناخواسته و همیشگی بشر تا هنگام مرگ است، اما امروز خواهید دید که میتوان درد را برای همیشه به زانو در آورد.
دانشجویان یکپارچه او را تشویق کردند. در این بین همکاران هرمیون میز و صندلی مخصوص و وسایل دندانپزشکی را به روی صحنه بردند.
با اشاره هرمیون خانم مسنی دعوت شد تا روی صندلی دندانپزشکی دراز بکشد.
صورت نگران زن تمام پردهی بزرگی را که پشت سرشان بود - و مراسم را از نزدیک نشان میداد و حضار از آن طریق میتوانستند بهتر شاهد عملیاتی باشند که هرمیون تدارک دیده بود- پوشاند.
هرمیون از شیشهای که مایع طلایی رنگی در آن وجود داشت، قاشقی را پر کرد و به بیمار داد تا سر بکشد، سپس رو به او گفت:
- پس از شنیدن سه شماره دیگر دردی نخواهی داشت: یک... دو ... سه!
هرمیون ادامه داد:
- لطفاً دهانتو باز کن!
سپس با دریل به جان یکی از دندانهای بیمار افتاد. در مدتی که مشغول ترمیم دندان بود، بیمار بیتفاوت و آرام چشم به دکتر هرمیون دوخته بود. در پایان هرمیون گفت:
- میتونی پاشی.
بیمار با تعجب پرسید:
- تمام شد؟ همین بود؟!
از روی صندلی که بلند شد افزود:
- اوه پام هم دیگه درد نمیکنه!
حضار که در سکوت عملیات را دنبال میکردند، ابتدا خندیدند و سپس با شور و هیجان دست زدند و هرمیون را تشویق کردند. هرمیون از دانشجویان حاضر در کنفرانس خواست تا اگر فردی مشکلی در دندانش دارد، داوطلب شده و روی صحنه برود.
چند نفری دستشان را بالا کردند و به ترتیب روی صحنه رفتند.
هرمیون پس از معاینهی داندانهایشان، به همان روش پیشین با خوراندن معجون جادویی و شمردن یک تا سه به درمان دندانشان پرداخت، که این کارش هر بار بیش از پیش با استقبال و کف زدن و تشویق دانشجویان همراه بود.
در پایان هرمیون گفت:
- تحقیقات گستردهی ما نشان میده این معجون طلایی که از گیاهان مفید تهیه شده هیچگونه زیان یا عواقبی برای بشر نداره، به یاد داشته باشین که این فقط یه آغازه.
***
هرمیون موفق شده بود در کنار تکمیل دروس جادوگری، دکترای خود را در رشتهی دندانپزشکی نیز بدست آورد.مدتی بود که در مطب خود در کنار پذیرش و معالجهی دندان بیماران، کار تحقیقاتی را به دور از دنیای جادوگری آغاز کرده بود. او گیاهان را به خوبی میشناخت و با خواص آنها و ترکیبات و اثراتشان کم و بیش آشنایی داشت.
پس از ماهها تحقیق و تفحص، با استفاده از ترکیبی از گیاهان آویشن، اسطوخودوس، اکاليپتوس، اکلیل کوهی، بابونه، رازک، سنبلالطیب، مرزه و نعناع، معجونی را ساخت که کمک میکرد تا سریعا بیماران در حالت ریلکس و آرامش کامل قرار گرفته و برای مدتی متناسب به دوز دارو، درد را حس نکنند.
با این روش در چند ثانیه میتوانست بیماران را بدون بیهوشی و بدون تزریق دارویهای شیمیایی زیان آور و بدون حس هیچ دردی مورد عمل قرار دهد.
آزمایشهای بسیار، موفقیت این روش را در افراد مختلف نشان دادند. این ابداع را ابتدا در دندانپزشکی و زایمان بکار بستند و با توجه به بینقص بودنش و عدم ایجاد هرگونه عواقب زیانبار، آزمایشهای دیگری برای یافتن دیگر کاربردها و روشی برای رفع سریع دردهای متداول روی آن صورت گرفت و بزودی نام کشف بزرگ قرن از آن خود کرد.
پس از کنفرانسی که در سطور پیشین شرح آن رفت، هرمیون نتایج بررسی خود را در سه نشریهی معتبر دانشگاهی منتشر ساخت که باعث شد تا غلغلهای در دنیای علم براه بیندازد. شرکتهای بزرگ دارویی برای بدست آوردن فرمول این معجون گیاهی در رقابتی چشمگیر کوشیدند تا با ارائهی مبلغی بالاتر موافقت هرمیون را برای بستن قرارداد جلب کنند.
بزودی از اکناف و اقصای جهان علم و دانش دعوتنامههای بسیاری جهت سخنرانی در مراکز علمی و آموزشی و تحقیقاتی برایش فرستاده شد.
هرمیون تمامی این دعوتها را با جان دل پاسخ داد و هر لحظه آمادهی سفر به این سو و آن سوی جهان شد.
از جملهی این دعوتها، نامهای بود که از دانشگاه تهران دریافت کرد و پس از هماهنگیهای لازم با این دانشگاه و تعیین وقت و محل سخنرانی - هر چند که به او گوشزد شد این مسافرت میتواند مخاطرهآمیز باشد- تصمیم گرفت تا برای سخنرانی و جلسهی پرسش و پاسخ به ایران سفر کند.
پس از پرواز به سوی تهران، هیچ ارتباطی با خانواده و دوستانش نگرفت، هیچ خبر یا گزارشی از سخنرانیش در تهران منتشر نشد، و در فردای آن روز و در موعد مقرر به لندن باز نگشت.
بعضی شاهدان گفتند که او را که در فرودگاه تهران دیدهاند، اما بیش از این خبری از هرمیون بدست نیامد، گویی بخار شده و به هوا رفته بود.
***
هری در اتاق کارش در بخش کارآگاهان وزارت سحر و جادو نشسته بود و با ذره بین بسیار بزرگی، جعبه ای را که هرمیون به مناسبت روز تولدش به وی هدیه داده بود بازبینی میکرد تا بتواند راهی برای باز کردنش بیابد.روی این جعبهی سنگی تصویر مار و موشی طلا کاری شده بود، اما هیچ درز یا شکافی که به توان از آن طریق آن را باز کرد وجود نداشت.
هری پس از چند بار بالا و پایین بردن ذره بین متوجه شد که انتهای دم موش کمی از سطح سنگی بالاتر است. با چاقویی که نوک باریکی داشت کوشید تا این قسمت دم بیرون زده را بالا بکشد، پس از موفقیت در این کار، دم موش را بدست گرفت و با کمی زحمت توانست به آرامی آن را از سطح سنگ جدا سازد.
با جدا شدن دم و سپس شکم و سر موش، با تعجب مشاهده کرد که موش شروع کرد به جست و خیز و جیغ و فریاد و تلاش برای گاز گرفتن دست هری و گریختن.
از سوی دیگر مار که تا لحظهای پیش جز نقشی روی جعبه نبود، به حرکت در آمد و دهان خود را تا جایی که میتوانست باز کرد.
هری یاد حرف هرمیون افتاد که گفته بود این جعبه وقتی باز میشود که مار سیر باشد، پس موش را در دهان مار انداخت. مار شروع کرد به بلعیدن موش.
کمی بعد دهان مار بسته شد، اما با مشاهدهی برجستگی شکمش میشد فهمید که بتازگی موشی بلعیده است. وقتی دم موش هم به درون شکم مار کشیده شد، مار بار دیگر به نقشی زرین تبدیل شد، و ناگهان سطح بالایی جعبه از دو طرف به کنار رفت.
درون جعبه، سکهی طلای بزرگی قرار داشت. یکطرف آن تصور برجستهی هری در سن یازده سالگی حک شده بود که درون کوپهی قطار در کنار رون نشسته بود و از شیشهی پشت سرش جنگل و درههای پر پیچ و خم و تپههای تیره و تار به سرعت رد میشدند و برای لحظاتی هرمیون که ردای هاگوارتز را به تن کرده بود به درون کوپه میآمد.
در طرف دیگر در میان دسته گلی قرمز که باز میشد حک شده بود: دوستی همیشگی.
هری به یاد گذشتههای دور و حوادث و اتفاقاتی عجیبی که پشت سر گذاشته بود افتاد و لبخند کمرنگی بر گوشهی لبش نشست.
کمی بعد پروانهی بسیار بزرگی وارد اتاق کارش شد، کمی چرخید و سپس روی میز و در جلوی هری نشست و تبدیل به نامهای با مهر کاملا سری شد.
هری نامه را گشود. در نامه با حروف ریزی که مرتب بالا و پایین میپریدند نوشته شده بود:
هرمیون ناپدید. سریعا بخش رازداری.
بار دیگر پروانه جان گرفت و پروازکنان از پنجره خارج شد. هری که از خواندن نامه آشفته و ناراحت شده بود، از اتاقش خارج شد.
در انتهای سالن وارد آسانسور شد و دکمهی طبقهی منهای بیست و سوم را فشرد. آسانسور با سرعت رو به پایین به حرکت در آمد.
با توقف و باز شدن در آسانسور هری از آن خارج شد و وارد راهرویی شد که در وسط آن رون با دستپاچگی و نگرانی قدم میزد.
- آه، هری... بنظرت چه اتفاقی افتاده؟
هری با بالا انداختن ابرویش نشان داد که پاسخی برای این سوال ندارد.
خانمی از یکی از اتاقها خارج شد و از هری و رون خواست به دنبالش بروند.
آنها به اتاق دیگری رفتند که در انتهایش در کوتاهی قرار داشت. خانم مذکور در را باز کرد و به آنها اشاره کرد که داخل شوند.
هری و رون برای وارد شدن مجبور شدند خم شوند. در پشت این در باغچهی بزرگ و سرسبزی وجود داشت که خرگوشی در آن سرگرم بازی گلف بود.
خرگوش عصبانی از خطایی که در زدن توپ مرتکب شده بود، عصایش را پرتاب کرد و سبد پر از هویجی را بر داشت و به هری و رون تعارف کرد:
- برا چشاتون خوبه!
و اضافه کرد:
- این فقط یک رمز نیست.
رون بیحوصله پرسید:
- قربان، چه اتفاقی برای هرمیون افتاده؟
خرگوش به روزنامهای اشاره کرد که روی زمین افتاده بود. هری خم شد و روزنامه را برداشت.
- مال مشنگاست... تیتر اولشو ببین: مفقود شدن دانشمند و مخترع انگلیسی در تهران...
خرگوش در حالیکه عصبی بالا و پایین میپرید گفت:
- تا جایی که ما میدونیم و در این روزنامه اشاره شده هرمیون در تهران توسط افرادی ناشناس ربوده شده...
رون حرفش را قطع کرد:
- چی؟
خرگوش با پایش شکشمش را خاراند و گفت:
- این ماموریت شماست!
سپس با دست کوچکش به کیفی اشاره کرد و گفت:
- همین حالا برین فرودگاه و به ایران پرواز کنین! اونجا یکی از دوستان ما منتظرتونه و شما را در جریان اقداماتی که باید انجام بدین قرار میده.
هری کیف را برداشت و نگاهی به داخلش انداخت. دو بلیط، مقداری پول ایرانی و کتابچهی مکالمه به زبان فارسی، چیزهایی بود که در آن گذاشته بودند.
خرگوش گفت:
- ضمنا یادتون باشه در ایران منتظر هر حادثهای باشین! ... و بی سر و صدا کار کنین، از جادوگری هم پرهیز کنین!
هری همراه رون خارج شدند.
رون پرسید:
- منظور عالیجناب چه بود که پرسید منتظر هر حادثهای باشین؟
- باید دید.
***
هری و رون عینکهای مشکی به چشم زده بودند. هواپیمای غول پیکر به آرامی به سوی تهران در حرکت بود.تهران بزرگترین شهر و پایتخت کشور ایران است با جمعیتی افزون بر سیزده میلیون نفر و پیشینهی تاریخی که به هزارهی دوم پیش از میلاد میرسد.
مهماندار هواپیما شربتی تعارفشان کرد و پرسید:
- روزنامهی امروز را میخواهید؟
رون گفت:
- بله لطف کنید!
کمی بعد با تعجب داد زد:
- اینجا را ببین!
در پایین صفحه اول چاپ شده بود:
آخرین خبر پیرامون دانشمند انگلیسی گمشده
با توجه به وضعیت بغرنج روابط بین ایران و بریتانیای کبیر، سفارت بریتانیا مایل است تا با مسکوت گذاردن این واقعه نگذارد این موضوع خدشهای به روابط بین این دو کشور وارد نماید، اما یک منبع آگاه به خبرنگار ما اطلاع داده است که بزودی دو مامور ویژه به صورت مخفیانه تلاشی را برای یافتن این دانشمند و بازگرداندن او انجام خواهند داد.
با وارد شدن هواپیما در فضایی تیره و تار صدای خلبان در هواپیما پیچید:
- روز بخیر! کاپیتان مایک عبدالقادر با شما صحبت میکند، امیدوارم از پروازی که داشتید، خاطرهی خوشی را به همراه ببرید، تا دقایقی دیگر در فرودگاه تهران فرود خواهیم آمد، هوا ابری، دما بیست درجهی سانتیگراد، ساعت ده و سی و سه دقیقهی بامداد، روز خوبی داشته باشید.
***
در فرودگاه تهران پلیس ریشویی به هری و رون که در صف دراز و بیحرکت بازدید گذرنامه انتظار میکشیدند، نزدیک شد و به آنها گفت:- آقای هری جیمز پاتر، آقای رونالد بیلیوس ویزلی، لطفاً با من بیایین!
آنها را به درون اتاق بزرگی هدایت کرد و تنهایشان گذاشت. در اتاق میز بزرگ گرد و دو صندلی پلاستیک سفید رنگی قرار داشت. روی میز تنگ بزرگی بود که در آن دو ماهی قرمز تکان میخوردند.
رون عصبی نگاهی به هری انداخت و خواست چیزی بگوید، اما هری با اشاره به دوربین متحرکی که از بالای سرشان حرکات آنها را زیر نظر داشت او را به سکوت فرا خواند.
ساعتی بعد در اتاق باز شد و همان مامور با لبخند پاسپورتشان را بدستشان داد و اقامت خوبی برایشان آرزو نمود.
در قسمت تحویل بار تنها ساک کوچک هری و کوله پشتی رون باقی مانده بود که در چرخشی مدور صاحبان خود را جستجو میکردند.
اثاثشان را بر داشتند و بهطرف در خروجی راه افتادند. در فرودگاه تقریبا مسافر دیگری به چشم نمیخورد.
در کنار در خروجی مرد چهل سالهای با مویی کم پشت و سبیلی نازک، تابلوی کوچکی در دست داشت که روی آن نوشته شده بود: آقای پاتر. پیدا بود مدت درازی است که منتظر آنانست.
هری و رون به طرفش رفتند و خود را معرفی کردند. مرد چشمکی زد و با صدایی آهسته پرسید:
- «برا چشاتون خوبه؟»
هری با تردید پاسخ داد:
- هویج؟
- مرد گفت:
- آقای پاتر، آقای ویزلی، خیلی خوش آمدید! من چلیچه هستم، محسن چلیچه، راهنمای شما در این سفر.
سپس با خرسندی بسیار هر دو را به آغوش کشید و بوسید. رون با تعجب از خوشآمد گویی شرقی نگاهی به هری انداخت و از مرد پرسید:
- از هرمیون چه خبری دارین؟
چلیچه با صدایی آهستهتر و در حالیکه با ترس نگاهی به دور و بر میانداخت گفت:
- هیس... اینجا جاش نیست، بریم هتل، بعدا میگم.
با هم بیرون رفتند. اثاثشان را در صندوق عقب پژوی سیاه رنگی که همان نزدیکی پارک شده بود قرار دادند. چلیچه در عقب پژو را باز کرد و از آنها خواست که سوار شوند.
کمی جلوتر دو ماشین بنز سیاه رنگ راه را بر آنان بستند، دو مرد قوی هیکل که کاپشن سبز تیره رنگی بر تن داشتند و با عینک و چفیهی سیاهرنگی صورتشان را پوشانده بودند، پیاده شدند و با نشان دادن اسلحه، هری و رون را مجبور کردند تا سوار یکی از بنزها شوند و محسن چلیچه را با زور سوار ماشین دوم کردند که به زودی از آنجا دور شد.
هری و رون در صندلی عقبی که با میلههایی از قسمت جلو جدا شده بود محبوس شده بودند، با سوار شدن مرد دوم این ماشین در جهت دیگری به راه افتاد و فرودگاه را ترک نمود.
رون پرسید:
- ما را کجا میبرید؟
مردی که در کنار راننده نشسته بود همراه تکان دادن اسلحهاش اشاره کرد که ساکت شود. پس از طی مسافتی چند دختر بچهی گلفروش را دیدند که یکی از آنها چشمکی به هری زد یا هری اینطور تصور کرد که به او چشمک زده است.
اندکی بعد تریلی مشکی رنگی با بوق زدن ممتد از آنها سبقت گرفت و با ترمزی سریع راه را بر آنها بست. رانندهی ماشینی که هری پاتر را حمل میکرد با عصبانیت از سرعتش کاست و توانست در فاصلهی کمی از تریلی، ماشینش را متوقف سازد، سپس شیشهی ماشینش را پایین کشید و شروع کرد به دشنام دادن و بوق زدن.
در همین بین چند تویوتا پاترول سیاه رنگ از راه رسیدند و زنانی مسلح از آن پیاده شدند و بهطرف ماشینی که هری در آن بود نشانه رفتند.
یکی از زنهای مسلح به ماشین هری نزدیک شد و چیزی به سرنشینان چفیه به سر آن گفت، سپس در را باز کرد و از هری و رون خواست تا خارج شده و سوار یکی از تویوتاها شوند.
هری و رون مبهوت از این عملیات به خواستهی او تن در دادند. داخل تویوتا به غیر از راننده، دختر جوانی یا چشمانی سبز رنگ نشسته بود که با دیدنشان به زبان انگلیسی و لهجهی آمریکایی به آنها گفت:
- به تهران خوش اومدین!
رون خشکش زده بود، هری با تعجب پرسید:
- اینجا دیگه کجاس، غرب وحشی؟
دختر لبخند زد:
- بهتره زودتر سوار شین آقای پاتر، اینجا جونتون در خطره!
- منو از کجا میشناسین؟
- همه شما را میشناسن؟
- همه؟!
- شوخی کردم، یالله سوار شین!
با سوار شدن هری و رون تریلی نیز به حرکت در آمد و راه باز شد. آنها نیز به سرعت آنجا را ترک کردند.
رون پرسید:
- میشه بگین شما کی هستین؟
دختر جوان که در جلو نشسته بود رویش را برگرداند و با خوش طبعی گفت:
- اسم من شیرین بید جانیه، اما همه شیلا صدام میزنن.
- ما را کجا میبرین؟
- جان شما در خطره، فعلا میریم خونهی من تا...
هری چشمش به یکی از شمارههای قدیمی روزنامهی پیام امروز افتاد که روی پای شیلا قرار داشت، با اشاره به آن حرف شیلا را قطع کرد:
- شما واقعا کی هستین و از ما چه میخواهین؟
شیلا گفت:
- من یه دوستم، و میخوام کمکتون کنم.
رون پرسش بعدی را مطرح کرد:
- اینها کی بودن و از ما چه میخواستن؟
شیلا با کمی مکث از جواب دادن طفره رفت:
- این چیزیه که بزودی خواهیم فهمید.
***
اندکی بعد وارد خیابان پر ازدحامی شدند که درختان تنومند چنار در دو سوی آن با برگهای زرد و نارنجی و قرمز پاییز را با زیبایی به تصویر میکشید.بزودی به سمت چپ پیچیدند و وارد کوچهی باریکی که شیب و سربالایی تندی داشت شدند.
در انتهای کوچه، در ویلای بزرگی باز شد و وارد آن شدند، از کنار استخر بزرگ و سرپیچیدهای که دو قوی نر در آن شنا میکردند رد شدند و پس از چند دقیقه در جلوی عمارت نوسازی متوقف شدند. هری و رون تا به حال خانهای به این بزرگی ندیده بودند.
- رسیدیم آقایان، لطفاً از این طرف!
از ماشین پیاده شدند و به دنبال شیلا وارد عمارت شدند. شیلا روسری و مانتوی مشکیاش را بیرون آورد، موهای خرمایی رنگ بافته شدهای داشت که با گل سر طلایی و الماس نشانی در بالای سرش بسته شده بود. از راهروی بزرگی که تابلوهای نفیسی با قابهای تذهیب شده در دو طرفش آویزان بود گذشتند و وارد سالن پذیرایی مجللی شدند.
در همین وقت زن جوانی که ساری پوشیده بود و سینی چای و شیرینی در دست داشت وارد شد و به انگلیسی و لهجهی هندی سلام کرد. شیلا گفت:
- پیالی، اینا مهمونای ویژه هستن و از انگلستان اومدن، اتاقشون را آماده کن.
پیالی با مهربانی سینی را جلوی هری و رون گذاشت و از در خارج شد.
شیلا گفت:
- بفرمایین!
رون شیرینی بزرگی برداشت و پرسید:
- ما زندونی هستیم؟
- البته که نه، کمی صبر داشته باشین، ... شیر یا خامه؟
پس از صرف چای که با سکوتی کوتاه همراه بود، شیلا از آنها دعوت کرد تا به طبقهی اول بروند.
- اینجا اتاق شماست آقای پاتر و اینجا هم اتاق شما آقای ویزلی. تا موقع ناهار کمی استراحت کنین. فعلا خداحافظ.
در جلوی درها چشمشان به اثاثشان افتاد که در فرودگاه از دست داده بودند. رون پرسید:
- بنظرت باید چکار کنیم؟
- صبر! صبر میکنیم تا ببینیم چی میشه.
- میشه به شیلا اعتماد کرد؟
هری به این سوال پاسخی نداد.
***
ناهارشان را با سوپ سفید رنگ بسیار خوشمزهای که ذرات سبزی درونش غوطهور بود شروع کردند، غذای اصلی خرچنگ و شراب انگور سیاه و دسرشان نوعی شیرینی تر بود که بوی زردآلو و تمشک میداد. پس از صرف غذا، هری و رون دعوت شدند تا همراه پیالی به کتابخانه بروند.
کتابخانه محل بسیار بزرگی بود، که در زیر عمارت بنا شده بود. علاوه بر دهها هزار کتب به زبانهای مختلف، قسمتی از کتابخانه با دکوری متفاوت به کتب قدیمی اختصاص یافته بود و دهها نوشته روی پوست حیوانات و چند کتیبهی سنگی و عتیقهجات بسیار و چند فسیل در گوشه و کنار آن به چشم میخورد.
در وسط کتابخانه ماکت بزرگی از یک شهرک با نورپردازی زیبا به چشم میخورد. در انتهای کتابخانه میز و چند صندلی سنگی به چشم میخورد.
پیالی در حالیکه شیطنت از چشمش موج میزد با اشاره از آنها خواست که بنشینند. سپس از جیب لباسش بشقاب بزرگی را در آورد و جلوی هری و رون قرار داد. بار دیگر از جیبش سیب سرخ و آبداری را بیرون آورد و روی بشقاب گذاشت.
رون خواست آن را بردارد که پیالی انگشت دستش را به نشانهی نفی تکان داد و گفت:
- آ آ آ!
ناگهان کرم قرمز رنگی از درون سیب بیرون آمد دهانش را تا جایی که میتوانست باز کرد و سیب را درسته بلعید.
هری و رون با حیرت به سیب و کرم چشم دوختند.
کرم شروع کرد از وسط به دو نیم شدن، کمی بعد تبدیل شد به دو کرم، یکی قرمز، یکی سبز.
کرمها کمی لولیدند، بعد گلوله شدند و شروع کردند به باد کردن و رنگ عوض کردن. در پایان یکی شد سیب سرخ و یکی شد سیب سبز.
پیالی با تبسم گفت:
- حالا بفرمایین!
ولی دیگر نه هری و نه رون تمایلی نداشتند تا این سیبهای خوشبو و اشتها برانگیز را بخورند. هری پرسید:
- این چی بود؟
پیالی با لبخند پاسخ داد:
- یه شعبده بازی کوچک.
رون بلند شد و به طرف قفسهی کتابها رفت. چشمش به کتاب بزرگی افتاد که تصاویری از پروانههای رنگارنگ و حروف چینی روی جلدش داشت. کتاب را برداشت و آن را باز کرد.
پیالی که تازه متوجه شده بود سریعا به طرف رون رفت تا مانع از باز کردن کتاب شود، اما دیر شده بود. با باز شدن کتاب صدها پروانه از لابلای صفحات به پرواز در آمدند به هوا برخاستند، پروانههایی با رنگهای مختلف و شکل و اندازههای متفاوت.
پیالی بیش از آنکه خشمگین باشد مایوس و درمانده و وحشتزده بود. به فارسی چیزی گفت.
اگر چه هری و رون فارسی نمیدانستند، اما میتوانستند حدس بزنند که او چه چیزی گفته است. هری عصای جادوییش را از زیر کتش در آورد و آن را تاب داد و وردی خواند:
- هاسورونیکیس!
با این ورد پروانهها به لای کتاب برگشتند. پیالی با تعجب پرسید:
- این چی بود؟
هری با لبخند پاسخ داد:
- یه شعبده بازی کوچک.
صدای شیلا شنیده شد:
- کجایین؟
پیالی اشاره کرد بهتره برگردند کنار میز.
شیلا در حالی که به آنها نزدیک میشد ادامه داد:
- اون ماکتا دیدین، طرحش از منه، یه شهرک مدرن و سبز، اونجا هیچی دور ریخته نمیشه...
شیلا حرفش را ناتمام گذاشت و با دیدن پروانهای که بالای سر رون پرواز میکرد، داد زد:
- پیالی!
رون با دستپاچگی گفت:
تقصیر من بود که بیاجازه به کتابتون دست زدم.
هری گفت:
- ما واقعا باعث زحمت شدیم، همانطور که احتمالا میدونین ما برای یافتن دوستمون اینجا اومدیم و اگه اجازه بدین...
شیلا حرفش را قطع کرد:
- من یکی دو جا زنگ زدم و فهمیدم دوست شما کجاست.
رون پرسید:
- خب کجاست تا بریم سراغش...
- مسئله به این سادگیها نیست، من نمیدونم اون دقیقا کجاست...
- ولی شما گفتین که...
- منظورم این بود که من فهمیدم دوست شما توسط چه کسی ربوده شده...
- همونایی که امروز قصد داشتن ما را بدزدن؟
- نه اونا نه.
شیلا ادامه داد:
- دوستان من در تلاشن تا با رباینده تماس بگیرن.
- این رباینده کیه و از ما چی میخواد؟
- به زودی خواهیم فهمید.
- میشه بگین نقش شما این وسط چیه؟
- گفتم که، من یه دوستم، و میخوام کمکتون کنم.
- چرا اینقدر به ما لطف دارین؟
- خب، راستش این خواستهی پدرمه...
- پدرتون؟
همین موقع موبایل شیلا زنگ زد، پس از گفتگوی تلفنی کوتاه، شیلا از آنها خواست به کنار کامپیوتری که در بخش دیگری از کتابخانه قرار داشت بروند.
شیلا چند دکمه را فشار داد، تصویر مردی که بی شباهت به مایکل جکسون خواننده نبود ظاهر شد. او با صدایی دورگه و آمرانه به انگلیسی گفت:
- شیلا، پا تو از گلیمت درازتر کردی؟
شیلا کوتاه نیامد:
- برا من حد و مرز تعیین نکن!
مرد این بار رو به هری و رون گفت:
- آقایان، من شازده هستم، هرمیون، دوست شما، مهمون منه و حالش هم کاملا خوبه، میتونید خودتون ببینین. صفحهی کامپیوتر هرمیون را نشان داد که روی تختی خوابیده بود. شازده بالای سر هرمیون آمد و شروع کرد به نوازش موهای هرمیون.
قد کوتاهی داشت و عبای سفیدی بر تن.
رون با عصبانیت داد زد:
- همین حالا هرمیون را آزاد کن و گرنه...
- و گرنه چی آقای ویزلی؟
به جای رون، هری پاسخ داد:
- از ما چه میخواهین؟
- رسیدیم سر اصل مطلب، بهتره این گفتگوی دوستانه را رودررو ادامه بدیم.
شیلا رو به هری آهسته گفت:
- من اینکار را صلاح نمیدونم، اون قابل اعتماد نیس.
هری رو به شازده کرد و گفت:
- باشه، کجا و کی؟
- یک ساعت دیگه، میدون اصلی شهرک باران.
ارتباط قطع شد. رون پرسید:
- شهرک باران کجاست؟
شیلا به طرف ماکت شهرکی که در کتابخانه قرار داشت رفت، به نقطهای اشاره کرد و گفت:
- این ماکت شهرک بارانه و این هم میدون اصلیشه، مطمئنین این کار درسته؟
- چارهی دیگهای نداریم.
- پس من میبرمتون اونجا!
***
محسن چلیچه را در دخمهای نیمه تاریک و مرطوب انداختند. لباس راه راه و نازکی که بوی عرق میداد و شمارهی ۵۳۴۷ پشتش گلدوزی شده بود تنش کرده بودند. قطرات آب از سقف سیمانی دخمه روی سر و بدن او میچکید.ظهر درِ زنگزدهی دخمه باز شد و چند مرد که بارانی سفیدی پوشیده بودند وسایلی را بهدرون دخمه آوردند.
به محسن گفتند در وسط دخمه چهار زانو بنشیند. سپس چراغی را روشن کردند و نورش را روی او انداختند. بعد یک صندلی چوبی و میز کوچکی در گوشهی دیگر گذاشتند و چتر بزرگی را بالای صندلی باز کردند و خارج شدند. لحظه ای بعد مرد ریشو و عینکی که او نیز بارانی سفیدی به تن داشت به آنجا آمد و روی صندلی نشست. کمی چتر را جابجا کرد تا قطرات آب رویش نریزد، سپس دستمال سفیدی از جیبش در آورد و به آرامی میز را پاک کرد. بعد مثل اینکه تازه متوجهی محسن چلیچه شده باشد پرسید:
- تو اینجا چه میکنی؟
محسن سرش را خاراند و پاسخ داد:
- خودم هم نمیدونم.
بارانی پوش گفت:
- قانون اول، تا روی میز نزدم حق نداری حرف بزنی، روشن شد بامزه؟
- بله قربان!
- احمق نگفتم تا روی میز نزدم دهنت را باز نکن.
محسن سرش را پایین انداخت. بارانی پوش پرسید:
- میدونی من چرا اینجام؟
محسن گفت:
- نه قربان.
- باز بدون اجازه اون گالهات را باز کردی.
بارانی پوش کمی با موی دماغش بازی کرد، سپس به نرمی و با صدایی آهسته، انگار با خودش حرف میزد گفت:
- همسرم تو بیمارستانه، من یه هفته مرخصی گرفتم، باید به دوا و درمون همسرم برسم، هر روز پسر کوچکما ببرم مدرسه، ناهار و شام درست کنم و مراقب تکالیف دو دخترم باشم...
با عصبانیت ادامه داد:
- اما به جای همه اینا من الان کجا هستم، تو این خراب شده، با یه احمقی مث تو.
محسن با قیافهای متاسف گفت:
- ببخشید قربان واقعا شرمندهام.
مرد بارانیپوش با عصبانیت روی میز زد:
- چن بار گفتم تا روی میز نزدم دهن کثیفت را باز نکن!؟
- ولی قربان همین الان روی میز زدین.
چشمان مرد بارانیپوش گرد شد و با خشم آه بلندی کشید. از جیبش سیگاری در آورد و روشن کرد. پک عمیقی زد. سپس انگشتش را با تهدید بهطرف محسن گرفت:
- ببین سعی نکن اون روی سگ منا در بیاری!
محسن چیزی نگفت.
مرد ریشو ادامه داد:
- حالا خیلی روشن و واضح بگو برای چی اینجایی؟
محسن جوابی نداد.
- چیه لال مونی گرفتی؟
محسن با دستش به میز اشاره کرد.
مرد بارانی پوش پرسید:
- چیزی میخوای بگی؟
محسن با تکان دادن ابرویش به میز اشاره کرد.
- برا من ابرو تکون میدی؟ میدونی تخصص من چیه؟
بی آنکه فرصتی به محسن - که کمی وحشت زده مینمود- بدهد اضافه کرد:
- آدم کردن امثال تو.
پک عمیقی به سیگارش زد و دوباره پرسید:
- بگو بینم برای چی اینجایی؟
- نمیدونم قربان مرا به زور...
- احمق چن بار گفتم تا روی میز نزدم حرف نزن!
مرد بارانی پوش موبایلش را درآورد و شمارهای را گرفت و بدون آنکه حرفی بزند تماس را قطع کرد. رو به محسن گفت:
- ما برای شیر فهم کردن امثال تو اینجا چیزی کم نداریم.
پک دیگری به سیگارش زد و آن را روی میز خاموش کرد.
پس از لحظهای مرد بارانی پوش قوی هیکلی که سرش به سقف میرسید و بازوهای عضلانی داشت وارد اتاق شد و بی سر و صدا و خبردار و دست به سینه پشت سر مرد اول ایستاد.
مرد اول گفت:
- داستان یه من پیاز و صد ضربه شلاق را شنیدی؟
مرد دوم با خنده گفت:
- آره شنیدم، چطور مگه؟
مرد اول با دلخوری گفت:
- با تو نبودم.
***
هری و رون و شیلا در بیرون شهرک باران از ماشین پیاده شدند. شیلا توضیح داد:- همونطور که گفتم طرح اولیهی این شهرک از منه، پدرم اونا به اینجا رسوند، این یه شهرک سبز خورشیدیه و ورود هرگونه خودرو به اون ممنوعه. بقیهی راهو با دوچرخه میریم، دوچرخه سواری بلدین که؟
هری و رون پاسخی ندادند و دنبال شیلا روانه شدند. آخرین باری که سوار دوچرخه شده بودند مربوط به سالهای دور بود، اما حاضر بودند برای نجات هرمیون دست به هر کاری بزنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر