هری پرسید:
- کوه دماوند کجاست؟
- زیاد دور نیست، من ترتیبی میدم با هلیکوپتر بریم اونجا، فقط مشکل اینه که جای کوچکی نیست، بنظرت از کجاش شروع کنیم.
- نمیدونم، باید یه نگاهی به نقشهها بیندازم.
در نقشه دو عبارت به چشم میخورد: کوه دماوند و چشم شیطان.
هری پرسید:
- این چشم شیطان چیه یا کجاست؟
- نمیدونم، تا حالا چنین چیزی نشنیدم.
***
دماوند بلندترین کوه کشور ایران و بلندترین آتشفشان خفته خاورمیانه است. بیش از پنج هزار و ششصد متر ارتفاع دارد و دارای چشمههای آب گرم بسیاری است.
- هلیکوپتر حاضره.
- بریم یه دوری بزنیم.
بخشهایی از کوه دماوند پوشیده از برف بود. نیم ساعتی چرخیدند. هری به تعدادی خانه روستایی اشاره کرد:
- باید از مردم محلی پرس و جو کنیم. کجا میتونیم یه ماشین گیر بیاریم .
خلبان گفت:
- بهتره بریم شهر دماوند.
در شهر کوچک دماوند یک تاکسی اجاره کردند و تا پاسی از شب مناطقی بسیاری را زیر پا گذاشتند و با ریش سفیدان بسیاری گفتگو کردند، اما کسی نام چشم شیطان را نشنیده بود. قرار شد جستجو را به روز بعد موکول کنند و در یکی از خانههای محلی شب را به روز رسانند.
روز بعد تا اذان ظهر این پرس و جو را ادامه دادند و به نتیجهای نرسیدند. به پیشنهاد رانندهی تاکسی در کنار قهوه خانهی کوچک و زوار در رفتهای توقف کردند تا چیزی بخورند.
برایشان زرشک پلو و مرغ کباب شده و زیتون پرورده آوردند که بدلشان نشست. پس از ناهار چای و قلیان آوردند.
شیلا گفت:
- میگه اینجا حوض آبگرم هم داره.
هری گفت:
- بدنم که حسابی کوفته شده، بد نیس یه ساعتی تو آب دراز بکشم.
در همین بین پسر هفت هشت سالهای به آنها نزدیک شد و به شیلا چیزی گفت.
شیلا ترجمه کرد:
- میگه مادر مادر بزرگی داره که خیلی چیزها میدونه.
- خب بریم یه سری هم به اون بزنیم.
شیلا به پسر چیزی گفت و پسر انگشتان دستش را تکان داد و چیز دیگری گفت.
هری پرسید:
- پول میخواد؟
شیلا با خنده گفت:
- خیلی هم طماعه.
معامله انجام شد، حمام را گذاشتند برای موقع دیگری.
شیلا گفت:
- باید پیاده بریم، راه ماشین رو نداره.
یک ساعتی پیاده رفتند، سربالایی و سنگلاخ.
شیلا گفت:
- تو خیلی تو فرمی.
- نه به اندازهی تو.
- اونجاس!
جایی که پسر بچه اشاره میکرد، زیر درخت سیب خشکیدهای پیر زن فرتوتی نشسته بود. چشمانش سویی نداشت، اما حضورشان را احساس کرد.
- خوش آمدید، حسنی بدو شربت بیار.
شیلا توضیح داد که برای چه آمدهاند.
- این اسم یه غاره.
- یه غار؟ کجا هست؟
-از من میشنوین اونجا نرین!
شیلا حرفهایش را ترجمه کرد.
هری گفت:
- بش بگو جون دوستامون در خطره، باید بریم اونجا.
پیرزن توضیح داد قبل از اینکه عروسی کند و به این منطقه بیاید، وقتی که خیلی کوچک بوده، یکی دو بار همراه پدرش به نزدیک آن غار رفته بود، آنجا یه درخت کنار وجود داشت که برگهای شفا بخش داشت. از پدرش شنیده بود آن غار طلسم شده است و شیطان در آن زندگی میکند.
پدرش تعریف میکرد یک سال پس از آنکه دو جوان وارد غار شدند و هرگز از آن بیرون نیامدند، مردم روستا ورودی غار را برای همیشه بستند.
شیلا پرسید:
- چطور به اونجا بریم.
پیرزن نشانی پر پیچ و خمی را داد که پیدا کردنش کار آسانی نمیتوانست باشد، اما یک چیز میتوانست کمکشان باشد: درخت کناری روی تپهای به رنگ قرمز در نزدیکی غار. هری قسم خورد که این تپه را دیروز دیده است. قرار شد بار دیگر با هلیکوپتر دوری بزنند.
ساعت چهار به نزدیک هلیکوپتر رسیدند. شیلا با اشاره به آسمان که هر لحظه بر ابرهای تیره آن افزوده میشد گفت:
- هوا زیاد مناسب نیس، شب هم نزدیکه، بهتره اینکار را بگذاریم برا فردا.
هری گفت:
- تو میتونی برگردی.
- من رفیق نیمه راه نیستم.
- پس بزن بریم.
هلیکوپتر به پرواز در آمد، به سمت و سویی که هری نشان میداد.
- نگاه کن این همون تپه قرمزه.
- ولی از درخت کنار خبری نیست.
هری به خلبان اشاره کرد:
- میتونی اونجا فرود بیای؟
- باشه.
پس از فرود و کمی جستجو، شیلا هری را صدا زد:
نگاه درخت اینجا بوده، اونا قطع کردن.
خب اگر درخت اینجا باشه و خورشید اونجا غروب کنه، اون طوری که پیرزن نشونی داد...
هری شروع کرد به شمردن قدمهایش.
- یک، دو، سه،... بیست و نه، خب شاید قدم هامون با هم فرق داشته باشن.
ولی کمی آنطرف تر حفرهی کوچکی یافتند.
- باید همین باشه!
- مطمئنی همینه، این بیشتر شبیه لونهی موشه.
- نگاه کن خیلی عمیقه. باید زمین را بکنیم.
هری به طرف هلیکوپتر رفت و با یک کوله پشتی برگشت و شروع کرد به کندن زمین.
آفتاب در حال غروب کردن بود که توانست راه کوچکی به درون غار باز کنند، آنقدر که بتوانند سینه خیز وارد غار شوند.
شیلا گفت:
- هوا بزودی تاریک میشه.
هری گفت:
- توی غار برای ما روز و شب فرقی نداره، میای یا نه؟
شیلا کوله پشتی دیگری را که آن را با چراغ و باطری و کمی آب و غذا پر کرده بود داخل حفره انداخت و به خلبان گفت:
- همین جا منتظر باش!
سپس هر دو وارد غار شدند.
داخل غار بزرگ تر از آنی بود که فکرش را میکردند. هری نور چراغش به اطراف محلی که وارد شده بودند انداخت. شکل یک جمجمه را داشت با دو چشم که یکی بسته شده بود و تابش نور سرخ خورشید از چشم دیگر که به کمک هری باز شده بود شیطان را در نظرشان مجسم کرد:
- من هنوز میگم بذاریم برای فردا.
هری پاسخ داد:
- اینجا یه دو راهیه، اگه تا اینجا درست آمده باشیم، باید راه دست چپی را انتخاب کنیم.
بعد از حدود دو ساعت راه رفتن به یک سه راهی رسیدند.
هری گفت:
- مث اینکه این غار انتهایی نداره؟
- خوبیاش اینه که سرازیریه.
- با وجود سرازیری من خسته شدم، بهتره کمی خستگی در کنیم و چیزی بخوریم.
- آره منم خیلی گرسنهام، بذار اول اون فانوس را روشن کنم.
هری نقشه را در آورد و نگاهی به آن انداخت. شیلا ساندویچ مرغی به دستش داد.
- هوم خیلی خوشمزهاس!
- از کدوم راه باید بریم؟
- نمیدونم، تو نقشه سه راهی دیده نمیشه، فقط یه خط مارپیچه.
- خب چکار کنیم.
هری جرعه ای آب نوشید، سپس بلند شد و از نزدیک نگاهی به هر سه راه انداخت.
- این دو تا سربالاییاند، ما از این یکی که سر پایینیه میریم.
- امیدوارم انتخابت درست باشه.
- من گرممه یا هوا اینجا گرمتره؟
- هوا اینجا گرم تره، بوی گوگرد هم مییاد.
- راس میگی، حتی دیوارا هم داغن.
- خسته شدی؟
- خب معلومه که خسته شدم، سرم هم درد میکنه. فکر برگشتن هم کلافهام میکنه.
- چیز دیگهای نمونده، من مطمئنم.
هری زیاد هم مطمئن نبود. سر او هم درد گرفته بود و بدنش خیس عرق شده بود.
- بهتره باطری چراغها را عوض کنیم و کوله پشتیها را همینجا بگذاریم.
حالا که سبک شده بودند، بهتر میتوانستند راه بروند. ساعتی بعد شیلا که جلوتر میرفت ناله سر داد:
- اوه خدای من، رسیدیم به ته غار.
شیلا نشست.
- وای چقدر زمین داغه!
هری نگاهی به دور و بر انداخت، فقط یک راه جلویشان باز بود، راهی که آمده بودند، با آن شیب تند و سربالایی. هیچکدامشان حال برگشتن نداشتند، خستگی و گرمای هوا و زمین داغ و بوی گوگرد که بیشتر میشد آنها را بیهوش کرد.
***
هری چشمش را که باز کرد خود را در آپارتمانش در لندن یافت. نمیدانست چطور به آنجا رسیده است. روی تختش دراز کشیده بود و نسیم خنکی او را نوازش میداد.
- لیموناد هری!
هری روی تختش نشست. چشمش به جینی افتاد که لیوانی پر از یخ و لیموناد به او تعارف میکرد. لیوان را یک نفس سر کشید.
- لطفا یه لیوان دیگه..
با تعجب دید بجای جینی شیلا در کنار اوست.
- تو چطور اومدی اینجا ؟
باز بیهوش شد.
***
بار دیگر به هوش آمد. خیس عرق. از آپارتمان و لیموناد خنک خبری نبود. روی زمین داغ افتاده بود. یکنفر دیگر هم آنجا بود. دنبال عینکش گشت. آن را یافت و روی چشمش گذاشت.
جلویش مرد بلند بالا و قوی هیکلی نشسته بود. لنگ کوتاهی به تن داشت، بدنش پر از مو بود شانه هایش زخمی و دلمه بسته از خون. پیشانی بلندی داشت اما قسمت چپ سرش شکافته بود و مغزش یا آن چیزی که از آن باقی مانده بود نمایان بود.
هری بلند شد ایستاد، قدش تا ناف مرد میرسید.
مرد تنومند جایش را عوض کرد، چشم هری به تاقچهای افتاد که قبلا پشت سر مرد پنهان بود. روی تاقچه نی طلایی قرار داده شده بود که میدرخشید.
صدای دو رگه و خشن مرد پشمالو در غار پیچید:
- خودشه، هری! همونیه که دنبالش اومدی.
هری نه از این تعجب کرد که مرد تنومند از کجا او را میشناسند و نه تعجب کرد که چطور انگلیسی را به این خوبی بلد است.
مرد پشمالو ادامه داد:
- این نی را به یه شرط بهت میدم.
- چه شرطی؟
- منو آزاد کنی.
- چطور آزادت کنم.
- این دیوار را خراب کن!
- تو که از من قویتری، چرا خودت خرابش نمیکنی؟
- این دیوار طلسم شده و فقط تو میتونی طلسمشو بشکنی.
هری به طرف دیوار رفت. دیوار داغ و سوزان بود. بار دیگر بیهوش شد.
***
هری حس کرد زیر باران ایستاده است. چشمش را که باز کرد خود را در غار یافت. شیلا آب به صورتش میپاشید.
- پا شو، هری باید برگردیم!
هری بلند شد. به طرف دیوار رفت و چراغ را روی آن انداخت.
- خودشه!
- خود چی؟
- دیوار!
- خب معلومه که این دیواره.
هری عصایش را بیرون کشید.
- برو عقب شیلا!
- باز میخوای از اون عصا استفاده کنی؟
- باید این دیوار را خراب کنم.
- ولی این خیلی خطرناکه، ممکنه اینجا مدفون بشیم.
- به من اطمینان داشته باش، حالا برو عقب!
هری عصا را در هوا چرخاند، سپس به طرف دیوار گرفت وردی خواند.
جرقه ای از نوک عصا خارج شد و به آتشی شعله ور تبدیل شد و دیوار را منفجر کرد. دیوار با صدای مهیبی فرو ریخت. همزمان زمین لرزید و هری و شیلا به عقب پرت شدند. گرد و غبار غار را فرا گرفت.
کمی بعد هری بلند شد.
- شیلا؟
- من خوبم!
-این چراغ کجاست... آهان پیداش کردم.
هری با خوشحالی گفت:
- نگاه کن نی اونجاست.
هری نگاهی به اطراف انداخت. از مرد پشمالو خبری نبود. نی را برداشت. سنگینتر از آنی که میپنداشت بود. جنسش بی شک از طلا بود و ذرات زمرد و یاقوت و الماس سوراخهای نی را تزیین کرده بودند. نی را در جیبش گذاشت و گفت:
- حالا موقع برگشتنه!
زمین باز لرزید و قسمتی از سقف فرو ریخت. شیلا گفت:
- آره بهتره برگردیم!
برگشتن از چند جهت دشوارتر بود. مسیر سربالایی بود و زمین آرام و قرار نداشت. هوا گرم و گرمتر میشد. اما هری و شیلا قویتر از آن بودند که وا بدهند .
نزدیک صبح آنها خرد و خسته از غار خارج شدند.
بیرون غار هلیکوپترشان را نیافتند. اما شازده و جادوگر چینی مدرسهی هاگوارتز را دیدند که انتظارشان را میکشیدند. هری نی را نشان داد:
- پیداش کردم.
جادوگر چینی دستانش را در هوا چرخاند و بهطرف هری نشانه رفت. هری فشار موج گرمی را حس کرد و به عقب پرتاب شد و بیهوش گشت.
نی به هوا بلند شد و پرواز کنان به طرف جادوگر رفت. جادوگر نی را گرفت و با احترام تقدیم شازده کرد. سپس هر سه غیب شدند.
***
هری به هوش که آمد خود را تنها بر فراز تپه قرمز یافت. از آسمان خاکستر میبارید. از قلهی دماوند آتش فوران میکرد و زمین سفید پوش شده بود و میلرزید. فرصتی برای فرار نداشت، اما سرنوشت نمیخواست تا زندگی هری پاتر افسانه در کوه دماوند به پایان برسد.
صدای هلیکوپتر را شنید. بالای سرش نگاه کرد طنابی از هلیکوپتر آویزان شده بود.
- بیا بالا!
صدای چلیچه بود. هری نردبان طنابی را گرفت و هلیکوپتر به زودی از آنجا دور شد.
***
کمی بعد در فرودگاهی شخصی فرود آمدند. هلیکوپتر که خاموش شد، هری پرسید:
- از رون و هرمیون چه خبر؟
- به سلامتی به لندن برگشتن؟
- شیلا؟
- از اون خبری ندارم.
چلیچه با اندوه ادامه داد:
- زلزله تهران را ویران کرده؟
- زلزله؟
چلیچه سرش به علامت تاکید تکان داد و افزود:
- فرودگاه بینالمللی بسته شده، با خرابیهای ببار آمده و این هوا ... اما خوشبختانه تونستیم یه هواپیما برای شما آماده کنیم، شما را میبره ترکیه و از اونجا میتونین برگردین کشورتون.
- تو نمییای؟
- من باید دنبال خونوادم بگردم.
- موفق باشی!
- متشکرم قریان، سفر بخیر!
***
زلزله فقط تهران را زیر را رو نکرد، بسیاری از کسانی که در ادارهی حکومت ایران نقش داشتند نیز از بین رفتند. حتی شایعه شد که بعضی از سران حکومت در اثر نیش عنکبوتهای بیوهی سیاه جان خود را از دست دادند.
خبرگزاریهای جهانی از به قدرت رسیدن فرد جدیدی در ایران خبر دادند. دوستان این فرد در آمریکا ترتیبی داده بودند تا آن روز ملاقاتی بین رئیس جمهور آمریکا و این فرد صورت گیرد.
تحلیلگران سیاسی میگفتند برقراری مجدد ارتباط و دوستی بین ایران و آمریکا واقعهی عجیبی است، اما عجیب تر آن از وقوع ملاقات مستقیم بین سران دو کشور، با این سرعت و در کاخ سفید است.
بعضیها علت اینکار را اشتیاق آمریکا در برقراری ارتباط از یک سو و فرصت به وجود آمده در اثر وقوع زلزله و آتش فشان ویرانگر و نیاز ایران به کمک جهانی بیان میکردند.
***
هری و رون و هرمیون و جینی کنار تلویزیون نشسته بودند و ناظر این رویداد تاریخی که بطور مستقیم پخش میشد بودند.
- رئیس خیلی ناراضی بود، مث اینکه حسابی گند زدم تو ایران.
- از شیلا خبری نشد؟
- نه، مث اینکه آب شده رفته تو زمین.
- نگاه کنین رئیس جمهور آمریکا میخواد حرف بزنه.
- اون شازده نیس؟
- چرا خودشه!
***
کوپر اوساما رئیس جمهور آمریکا با لبخند در کنار فرد قدرتمند ایران که چهرهاش بی شباهت به مایکل جانسون نبود و قد کوتاهی داشت ایستاده بود. آنها با هم دست دادند، سپس رئیس جمهور آمریکا گفت:
- امروز آغاز مجدد دوستی بین دو ملت است، پیش از آن، با مردمی که افراد خانواده و دوست و آشنایانشان را در این بلای آسمانی از دست دادهاند همدردی میکنم، ما این آمادگی را داریم تا در اولین فرصت گروههای امداد را روانه ایران کنیم.
ما امیدواریم این دوستی برای سالیان دراز ادامه یابد. ما آمادگی داریم تا در ساختن ایرانی مدرنی به ایران همکاری کنیم. ارتباط فرهنگی، سیاسی و اقتصادی برای هر دو سو پر منفعت و مغتنم میباشد.
رئیس جمهور آمریکا بار دیگر دست مقام ایرانی را گرفت و بالا برد. حضار با شوق و شور دست زدند. نور فلاش دوربین خبرنگاران یکسره دو مقام را نور باران کردند. نوبت سخنرانی به مقام ایرانی رسید. همه منتظر بودند تا بدانند او چه خواهد گفت.
مقام ایرانی که ردایی زربافت پوشیده بود، صدایش را صاف کرد و به انگلیسی روان و لهجهی آمریکایی گفت:
- این مزخرفات دوستی و این حرفا را بریزین دور، امروز روز مهمی در جهان است، علتش هم فقط یه چیزه، من اینجام تا دولت آمریکا را در دست بگیرم، شما نیم دقیقه فرصت دارین تا تسلیم بشین.
مقام ایرانی به ساعتش اشاره کرد. رئیس جمهور آمریکا مات و مبهوت مانده بود و نمیدانست چه بگوید یا چه کند. کمی بعد سکوت فرا گرفته با صدای مقام ایرانی شکسته شد:
- فرصتتون تمومه.
سپس از جیبش نی زرین و جواهر نشانی را بیرون آورد و شروع به نواختن آن نمود. اندکی بعد نی را در جیبش گذاشت.
نگهبانان رئیس جمهور آمریکا تکانی خوردند، اما به آنها دستور داده شد منتظر باشند. لحظهای نگذشت که هزاران مورچهی بولداگ به طرف رئیس جمهور آمریکا و حاضران در کاخ سفید حمله ور شدند.
ارتباط تلویزیونی قطع شد.
***
هرمیون پرسید:
- چه اتفاقی افتاد؟
- هر چه هست زیر سر اون نی سحر آمیزه.
***
کمی بعد ارتباط تلویزیونی وصل شد. مجری گفت:
- با نهایت تاسف به اطلاع بینندگان میرسانم که طبق اطلاع واصله از کاخ سفید رئیس جمهور آمریکا درگذشته است، مقام ایرانی نیز مفقود شده است در صورت بدست آوردن اطلاعات بیشتر شما را در جریان... بینندگان عزیز توجه فرمایید هماکنون به من اطلاع دادند که مقام ایرانی روی خط ارتباطی ماست، میشه بفرمایید امشب در کاخ سفید چه گذشت؟
- این یه اخطار کوچک بود، من تا فردا صبح به دیگر مقامات آمریکایی فرصت میدم تسلیم بشن. بعد از آمریکا نوبت انگلیس و فرانسه و اسراییل و بقیهاس.
***
هری تلویزیون را خاموش کرد:
- همش تقصیر منه.
***
روز بعد کشته شدن مقامات بلند پایهی آمریکایی بدست حشرات مرموز خبر اول تمامی خبرگزاری بود. خبر دوم شورش در شهرها، سرقت ادارات و بانکها، آتش سوزیها در شهرهای مختلف آمریکا بود.
***
صبح زود هری و رون به وزارت خواسته شدند. به آنجا که رسیدند، دیدند که هرمیون نیز آنجاست. خرگوش سفید با عصابانیت قدم میزد.
- خانمها آقایان، پرسش اینست: چه باید کرد؟
هری گفت:
- مشکل اینه که ما نمیدونیم قدرت این شازده چقدره، آمریکاییها هم نتونستن دستگیرش کنن.
رون گفت:
- بد تر از اون اینه که اون جادوگر چینی همراه اونه و اون از بالا و پایین ما خبر داره.
هرمیون گفت:
- من یه نقشه دارم.
***
دولت انگلستان خبر داد که حاضر است با شازده همکاری کند و شرایط او را بپذیرد. در طی تماسی که شازده با آنها گرفت قرار گذاشتند ساعت ۱۲ نیمه شب با وی ملاقات کنند. شازده هم پیشنهاد داد این ملاقات باید در کاخ سلطنتی و در حضور ملکه و با تسلیم تاج سلطنتی همراه باشد که بلافاصله با تصمیمش موافقت شد.
در این ملاقات جادوگر چینی نیز همراه شازده بود. نخست وزیر و ملکه به آنها خوش آمد گفتند و از او خواستند پشت میکروفون قرار گیرد. این صحنه به صورت زنده از تمامی خبرگزاریها پخش میشد.
شازده گفت:
- خوشحالم که دولت فهیم انگلیس خطای غیر قابل جبران آمر ...
شازده نتوانست جملهاش را تمام کند. او و جادوگر چینی احساس کردند از داخل منفجر میشوند، بدنشان درهم کشیده شد، حس کردند زیر فشاری طاقت فرسا له میشودند، حس کردند در خود فرو میروند و مچاله میشوند، کمی بعد خود را در اتاقی کروی یافتند که مانند توپ تنیسی با ضربات پی در پی به اطراف پرتاب می شوند. بعد احساس کردند به ذرات بسیار ریزی مبدل میشوند، احساس سبکی و خنکی کرند، دانستند دیگر جسمی ندارند، شفاف شده بودند و در فضایی سرد و بیانتها، در بی وزنی مطلق در پرواز بودند. این بیوزنی به زودی به پایان رسید و با سقوطی دردناک و نوری درخشان که چشمشان را میآزرد توأم شد.
چشمشان که به محیط تازه عادت کرد، خود را درون قفسی در برابر هری و رون و هرمیون یافتند.
پروفسور چینی وردی خواند و دستش را تکان داد، اما جادویش تاثیری نداشت.
رون گفت:
- این قفس طلسم شده، تلاش بیهوده نکنین استاد.
شازده در لباسهایش دنبال نی سحر آمیز گشت اما آن را نیافت.
هری با لبخند گفت:
- نی پیش منه.
سپس نی را به لبهایش نزدیک کرد.
شازده گفت:
ولی تو نت مخصوص را نمیدانی.
هری گفت:
- فراموش کردی من تنها کسی هستم که طومار چهارم را دیدم، اما تو چطور نت مخصوص را بدست آوردی.
شازده با یاس گفت:
- استاد این نت را در یکی ازکتابهای قدیمی یافت و به من یاد داد.
هری با لبخندی مرموز گفت:
- در طومار چهارم نت دیگری هم بود.
سپس نی را به دهانش گذاشت و شروع کرد به نواختن.
نوای موسیقی اسرار آمیزی در هوا پیچید. شازده و جادوگر حس کردند با شنیدن نوای نی کوچک و کوچکتر میشوند.
هرمیون گفت:
- هر قدر کوچکتر میشوید نیرویتان نیز کمتر خواهد شد.
با کوچک تر شدن شکلشان نیز تغییر یافت. دو شاخک روی سرشان سبز شد و دو پای جدید در آوردند دهانش به منقار تغییر شکل داد و در نهایت شدند دو مورچهی سیاهرنگ.
***
داستان ما در یک روز سه شنبه به پایان میرسد. آن روز هوای ابری بود، اما همه چیز عادی به نظر میرسید. هری آرام در خیابان قدم میزد که چشمش به شیلا افتاد.
- کوه دماوند کجاست؟
- زیاد دور نیست، من ترتیبی میدم با هلیکوپتر بریم اونجا، فقط مشکل اینه که جای کوچکی نیست، بنظرت از کجاش شروع کنیم.
- نمیدونم، باید یه نگاهی به نقشهها بیندازم.
در نقشه دو عبارت به چشم میخورد: کوه دماوند و چشم شیطان.
هری پرسید:
- این چشم شیطان چیه یا کجاست؟
- نمیدونم، تا حالا چنین چیزی نشنیدم.
***
دماوند بلندترین کوه کشور ایران و بلندترین آتشفشان خفته خاورمیانه است. بیش از پنج هزار و ششصد متر ارتفاع دارد و دارای چشمههای آب گرم بسیاری است.
- هلیکوپتر حاضره.
- بریم یه دوری بزنیم.
بخشهایی از کوه دماوند پوشیده از برف بود. نیم ساعتی چرخیدند. هری به تعدادی خانه روستایی اشاره کرد:
- باید از مردم محلی پرس و جو کنیم. کجا میتونیم یه ماشین گیر بیاریم .
خلبان گفت:
- بهتره بریم شهر دماوند.
در شهر کوچک دماوند یک تاکسی اجاره کردند و تا پاسی از شب مناطقی بسیاری را زیر پا گذاشتند و با ریش سفیدان بسیاری گفتگو کردند، اما کسی نام چشم شیطان را نشنیده بود. قرار شد جستجو را به روز بعد موکول کنند و در یکی از خانههای محلی شب را به روز رسانند.
روز بعد تا اذان ظهر این پرس و جو را ادامه دادند و به نتیجهای نرسیدند. به پیشنهاد رانندهی تاکسی در کنار قهوه خانهی کوچک و زوار در رفتهای توقف کردند تا چیزی بخورند.
برایشان زرشک پلو و مرغ کباب شده و زیتون پرورده آوردند که بدلشان نشست. پس از ناهار چای و قلیان آوردند.
شیلا گفت:
- میگه اینجا حوض آبگرم هم داره.
هری گفت:
- بدنم که حسابی کوفته شده، بد نیس یه ساعتی تو آب دراز بکشم.
در همین بین پسر هفت هشت سالهای به آنها نزدیک شد و به شیلا چیزی گفت.
شیلا ترجمه کرد:
- میگه مادر مادر بزرگی داره که خیلی چیزها میدونه.
- خب بریم یه سری هم به اون بزنیم.
شیلا به پسر چیزی گفت و پسر انگشتان دستش را تکان داد و چیز دیگری گفت.
هری پرسید:
- پول میخواد؟
شیلا با خنده گفت:
- خیلی هم طماعه.
معامله انجام شد، حمام را گذاشتند برای موقع دیگری.
شیلا گفت:
- باید پیاده بریم، راه ماشین رو نداره.
یک ساعتی پیاده رفتند، سربالایی و سنگلاخ.
شیلا گفت:
- تو خیلی تو فرمی.
- نه به اندازهی تو.
- اونجاس!
جایی که پسر بچه اشاره میکرد، زیر درخت سیب خشکیدهای پیر زن فرتوتی نشسته بود. چشمانش سویی نداشت، اما حضورشان را احساس کرد.
- خوش آمدید، حسنی بدو شربت بیار.
شیلا توضیح داد که برای چه آمدهاند.
- این اسم یه غاره.
- یه غار؟ کجا هست؟
-از من میشنوین اونجا نرین!
شیلا حرفهایش را ترجمه کرد.
هری گفت:
- بش بگو جون دوستامون در خطره، باید بریم اونجا.
پیرزن توضیح داد قبل از اینکه عروسی کند و به این منطقه بیاید، وقتی که خیلی کوچک بوده، یکی دو بار همراه پدرش به نزدیک آن غار رفته بود، آنجا یه درخت کنار وجود داشت که برگهای شفا بخش داشت. از پدرش شنیده بود آن غار طلسم شده است و شیطان در آن زندگی میکند.
پدرش تعریف میکرد یک سال پس از آنکه دو جوان وارد غار شدند و هرگز از آن بیرون نیامدند، مردم روستا ورودی غار را برای همیشه بستند.
شیلا پرسید:
- چطور به اونجا بریم.
پیرزن نشانی پر پیچ و خمی را داد که پیدا کردنش کار آسانی نمیتوانست باشد، اما یک چیز میتوانست کمکشان باشد: درخت کناری روی تپهای به رنگ قرمز در نزدیکی غار. هری قسم خورد که این تپه را دیروز دیده است. قرار شد بار دیگر با هلیکوپتر دوری بزنند.
ساعت چهار به نزدیک هلیکوپتر رسیدند. شیلا با اشاره به آسمان که هر لحظه بر ابرهای تیره آن افزوده میشد گفت:
- هوا زیاد مناسب نیس، شب هم نزدیکه، بهتره اینکار را بگذاریم برا فردا.
هری گفت:
- تو میتونی برگردی.
- من رفیق نیمه راه نیستم.
- پس بزن بریم.
هلیکوپتر به پرواز در آمد، به سمت و سویی که هری نشان میداد.
- نگاه کن این همون تپه قرمزه.
- ولی از درخت کنار خبری نیست.
هری به خلبان اشاره کرد:
- میتونی اونجا فرود بیای؟
- باشه.
پس از فرود و کمی جستجو، شیلا هری را صدا زد:
نگاه درخت اینجا بوده، اونا قطع کردن.
خب اگر درخت اینجا باشه و خورشید اونجا غروب کنه، اون طوری که پیرزن نشونی داد...
هری شروع کرد به شمردن قدمهایش.
- یک، دو، سه،... بیست و نه، خب شاید قدم هامون با هم فرق داشته باشن.
ولی کمی آنطرف تر حفرهی کوچکی یافتند.
- باید همین باشه!
- مطمئنی همینه، این بیشتر شبیه لونهی موشه.
- نگاه کن خیلی عمیقه. باید زمین را بکنیم.
هری به طرف هلیکوپتر رفت و با یک کوله پشتی برگشت و شروع کرد به کندن زمین.
آفتاب در حال غروب کردن بود که توانست راه کوچکی به درون غار باز کنند، آنقدر که بتوانند سینه خیز وارد غار شوند.
شیلا گفت:
- هوا بزودی تاریک میشه.
هری گفت:
- توی غار برای ما روز و شب فرقی نداره، میای یا نه؟
شیلا کوله پشتی دیگری را که آن را با چراغ و باطری و کمی آب و غذا پر کرده بود داخل حفره انداخت و به خلبان گفت:
- همین جا منتظر باش!
سپس هر دو وارد غار شدند.
داخل غار بزرگ تر از آنی بود که فکرش را میکردند. هری نور چراغش به اطراف محلی که وارد شده بودند انداخت. شکل یک جمجمه را داشت با دو چشم که یکی بسته شده بود و تابش نور سرخ خورشید از چشم دیگر که به کمک هری باز شده بود شیطان را در نظرشان مجسم کرد:
- من هنوز میگم بذاریم برای فردا.
هری پاسخ داد:
- اینجا یه دو راهیه، اگه تا اینجا درست آمده باشیم، باید راه دست چپی را انتخاب کنیم.
بعد از حدود دو ساعت راه رفتن به یک سه راهی رسیدند.
هری گفت:
- مث اینکه این غار انتهایی نداره؟
- خوبیاش اینه که سرازیریه.
- با وجود سرازیری من خسته شدم، بهتره کمی خستگی در کنیم و چیزی بخوریم.
- آره منم خیلی گرسنهام، بذار اول اون فانوس را روشن کنم.
هری نقشه را در آورد و نگاهی به آن انداخت. شیلا ساندویچ مرغی به دستش داد.
- هوم خیلی خوشمزهاس!
- از کدوم راه باید بریم؟
- نمیدونم، تو نقشه سه راهی دیده نمیشه، فقط یه خط مارپیچه.
- خب چکار کنیم.
هری جرعه ای آب نوشید، سپس بلند شد و از نزدیک نگاهی به هر سه راه انداخت.
- این دو تا سربالاییاند، ما از این یکی که سر پایینیه میریم.
- امیدوارم انتخابت درست باشه.
- من گرممه یا هوا اینجا گرمتره؟
- هوا اینجا گرم تره، بوی گوگرد هم مییاد.
- راس میگی، حتی دیوارا هم داغن.
- خسته شدی؟
- خب معلومه که خسته شدم، سرم هم درد میکنه. فکر برگشتن هم کلافهام میکنه.
- چیز دیگهای نمونده، من مطمئنم.
هری زیاد هم مطمئن نبود. سر او هم درد گرفته بود و بدنش خیس عرق شده بود.
- بهتره باطری چراغها را عوض کنیم و کوله پشتیها را همینجا بگذاریم.
حالا که سبک شده بودند، بهتر میتوانستند راه بروند. ساعتی بعد شیلا که جلوتر میرفت ناله سر داد:
- اوه خدای من، رسیدیم به ته غار.
شیلا نشست.
- وای چقدر زمین داغه!
هری نگاهی به دور و بر انداخت، فقط یک راه جلویشان باز بود، راهی که آمده بودند، با آن شیب تند و سربالایی. هیچکدامشان حال برگشتن نداشتند، خستگی و گرمای هوا و زمین داغ و بوی گوگرد که بیشتر میشد آنها را بیهوش کرد.
***
هری چشمش را که باز کرد خود را در آپارتمانش در لندن یافت. نمیدانست چطور به آنجا رسیده است. روی تختش دراز کشیده بود و نسیم خنکی او را نوازش میداد.
- لیموناد هری!
هری روی تختش نشست. چشمش به جینی افتاد که لیوانی پر از یخ و لیموناد به او تعارف میکرد. لیوان را یک نفس سر کشید.
- لطفا یه لیوان دیگه..
با تعجب دید بجای جینی شیلا در کنار اوست.
- تو چطور اومدی اینجا ؟
باز بیهوش شد.
***
بار دیگر به هوش آمد. خیس عرق. از آپارتمان و لیموناد خنک خبری نبود. روی زمین داغ افتاده بود. یکنفر دیگر هم آنجا بود. دنبال عینکش گشت. آن را یافت و روی چشمش گذاشت.
جلویش مرد بلند بالا و قوی هیکلی نشسته بود. لنگ کوتاهی به تن داشت، بدنش پر از مو بود شانه هایش زخمی و دلمه بسته از خون. پیشانی بلندی داشت اما قسمت چپ سرش شکافته بود و مغزش یا آن چیزی که از آن باقی مانده بود نمایان بود.
هری بلند شد ایستاد، قدش تا ناف مرد میرسید.
مرد تنومند جایش را عوض کرد، چشم هری به تاقچهای افتاد که قبلا پشت سر مرد پنهان بود. روی تاقچه نی طلایی قرار داده شده بود که میدرخشید.
صدای دو رگه و خشن مرد پشمالو در غار پیچید:
- خودشه، هری! همونیه که دنبالش اومدی.
هری نه از این تعجب کرد که مرد تنومند از کجا او را میشناسند و نه تعجب کرد که چطور انگلیسی را به این خوبی بلد است.
مرد پشمالو ادامه داد:
- این نی را به یه شرط بهت میدم.
- چه شرطی؟
- منو آزاد کنی.
- چطور آزادت کنم.
- این دیوار را خراب کن!
- تو که از من قویتری، چرا خودت خرابش نمیکنی؟
- این دیوار طلسم شده و فقط تو میتونی طلسمشو بشکنی.
هری به طرف دیوار رفت. دیوار داغ و سوزان بود. بار دیگر بیهوش شد.
***
هری حس کرد زیر باران ایستاده است. چشمش را که باز کرد خود را در غار یافت. شیلا آب به صورتش میپاشید.
- پا شو، هری باید برگردیم!
هری بلند شد. به طرف دیوار رفت و چراغ را روی آن انداخت.
- خودشه!
- خود چی؟
- دیوار!
- خب معلومه که این دیواره.
هری عصایش را بیرون کشید.
- برو عقب شیلا!
- باز میخوای از اون عصا استفاده کنی؟
- باید این دیوار را خراب کنم.
- ولی این خیلی خطرناکه، ممکنه اینجا مدفون بشیم.
- به من اطمینان داشته باش، حالا برو عقب!
هری عصا را در هوا چرخاند، سپس به طرف دیوار گرفت وردی خواند.
جرقه ای از نوک عصا خارج شد و به آتشی شعله ور تبدیل شد و دیوار را منفجر کرد. دیوار با صدای مهیبی فرو ریخت. همزمان زمین لرزید و هری و شیلا به عقب پرت شدند. گرد و غبار غار را فرا گرفت.
کمی بعد هری بلند شد.
- شیلا؟
- من خوبم!
-این چراغ کجاست... آهان پیداش کردم.
هری با خوشحالی گفت:
- نگاه کن نی اونجاست.
هری نگاهی به اطراف انداخت. از مرد پشمالو خبری نبود. نی را برداشت. سنگینتر از آنی که میپنداشت بود. جنسش بی شک از طلا بود و ذرات زمرد و یاقوت و الماس سوراخهای نی را تزیین کرده بودند. نی را در جیبش گذاشت و گفت:
- حالا موقع برگشتنه!
زمین باز لرزید و قسمتی از سقف فرو ریخت. شیلا گفت:
- آره بهتره برگردیم!
برگشتن از چند جهت دشوارتر بود. مسیر سربالایی بود و زمین آرام و قرار نداشت. هوا گرم و گرمتر میشد. اما هری و شیلا قویتر از آن بودند که وا بدهند .
نزدیک صبح آنها خرد و خسته از غار خارج شدند.
بیرون غار هلیکوپترشان را نیافتند. اما شازده و جادوگر چینی مدرسهی هاگوارتز را دیدند که انتظارشان را میکشیدند. هری نی را نشان داد:
- پیداش کردم.
جادوگر چینی دستانش را در هوا چرخاند و بهطرف هری نشانه رفت. هری فشار موج گرمی را حس کرد و به عقب پرتاب شد و بیهوش گشت.
نی به هوا بلند شد و پرواز کنان به طرف جادوگر رفت. جادوگر نی را گرفت و با احترام تقدیم شازده کرد. سپس هر سه غیب شدند.
***
هری به هوش که آمد خود را تنها بر فراز تپه قرمز یافت. از آسمان خاکستر میبارید. از قلهی دماوند آتش فوران میکرد و زمین سفید پوش شده بود و میلرزید. فرصتی برای فرار نداشت، اما سرنوشت نمیخواست تا زندگی هری پاتر افسانه در کوه دماوند به پایان برسد.
صدای هلیکوپتر را شنید. بالای سرش نگاه کرد طنابی از هلیکوپتر آویزان شده بود.
- بیا بالا!
صدای چلیچه بود. هری نردبان طنابی را گرفت و هلیکوپتر به زودی از آنجا دور شد.
***
کمی بعد در فرودگاهی شخصی فرود آمدند. هلیکوپتر که خاموش شد، هری پرسید:
- از رون و هرمیون چه خبر؟
- به سلامتی به لندن برگشتن؟
- شیلا؟
- از اون خبری ندارم.
چلیچه با اندوه ادامه داد:
- زلزله تهران را ویران کرده؟
- زلزله؟
چلیچه سرش به علامت تاکید تکان داد و افزود:
- فرودگاه بینالمللی بسته شده، با خرابیهای ببار آمده و این هوا ... اما خوشبختانه تونستیم یه هواپیما برای شما آماده کنیم، شما را میبره ترکیه و از اونجا میتونین برگردین کشورتون.
- تو نمییای؟
- من باید دنبال خونوادم بگردم.
- موفق باشی!
- متشکرم قریان، سفر بخیر!
***
زلزله فقط تهران را زیر را رو نکرد، بسیاری از کسانی که در ادارهی حکومت ایران نقش داشتند نیز از بین رفتند. حتی شایعه شد که بعضی از سران حکومت در اثر نیش عنکبوتهای بیوهی سیاه جان خود را از دست دادند.
خبرگزاریهای جهانی از به قدرت رسیدن فرد جدیدی در ایران خبر دادند. دوستان این فرد در آمریکا ترتیبی داده بودند تا آن روز ملاقاتی بین رئیس جمهور آمریکا و این فرد صورت گیرد.
تحلیلگران سیاسی میگفتند برقراری مجدد ارتباط و دوستی بین ایران و آمریکا واقعهی عجیبی است، اما عجیب تر آن از وقوع ملاقات مستقیم بین سران دو کشور، با این سرعت و در کاخ سفید است.
بعضیها علت اینکار را اشتیاق آمریکا در برقراری ارتباط از یک سو و فرصت به وجود آمده در اثر وقوع زلزله و آتش فشان ویرانگر و نیاز ایران به کمک جهانی بیان میکردند.
***
هری و رون و هرمیون و جینی کنار تلویزیون نشسته بودند و ناظر این رویداد تاریخی که بطور مستقیم پخش میشد بودند.
- رئیس خیلی ناراضی بود، مث اینکه حسابی گند زدم تو ایران.
- از شیلا خبری نشد؟
- نه، مث اینکه آب شده رفته تو زمین.
- نگاه کنین رئیس جمهور آمریکا میخواد حرف بزنه.
- اون شازده نیس؟
- چرا خودشه!
***
کوپر اوساما رئیس جمهور آمریکا با لبخند در کنار فرد قدرتمند ایران که چهرهاش بی شباهت به مایکل جانسون نبود و قد کوتاهی داشت ایستاده بود. آنها با هم دست دادند، سپس رئیس جمهور آمریکا گفت:
- امروز آغاز مجدد دوستی بین دو ملت است، پیش از آن، با مردمی که افراد خانواده و دوست و آشنایانشان را در این بلای آسمانی از دست دادهاند همدردی میکنم، ما این آمادگی را داریم تا در اولین فرصت گروههای امداد را روانه ایران کنیم.
ما امیدواریم این دوستی برای سالیان دراز ادامه یابد. ما آمادگی داریم تا در ساختن ایرانی مدرنی به ایران همکاری کنیم. ارتباط فرهنگی، سیاسی و اقتصادی برای هر دو سو پر منفعت و مغتنم میباشد.
رئیس جمهور آمریکا بار دیگر دست مقام ایرانی را گرفت و بالا برد. حضار با شوق و شور دست زدند. نور فلاش دوربین خبرنگاران یکسره دو مقام را نور باران کردند. نوبت سخنرانی به مقام ایرانی رسید. همه منتظر بودند تا بدانند او چه خواهد گفت.
مقام ایرانی که ردایی زربافت پوشیده بود، صدایش را صاف کرد و به انگلیسی روان و لهجهی آمریکایی گفت:
- این مزخرفات دوستی و این حرفا را بریزین دور، امروز روز مهمی در جهان است، علتش هم فقط یه چیزه، من اینجام تا دولت آمریکا را در دست بگیرم، شما نیم دقیقه فرصت دارین تا تسلیم بشین.
مقام ایرانی به ساعتش اشاره کرد. رئیس جمهور آمریکا مات و مبهوت مانده بود و نمیدانست چه بگوید یا چه کند. کمی بعد سکوت فرا گرفته با صدای مقام ایرانی شکسته شد:
- فرصتتون تمومه.
سپس از جیبش نی زرین و جواهر نشانی را بیرون آورد و شروع به نواختن آن نمود. اندکی بعد نی را در جیبش گذاشت.
نگهبانان رئیس جمهور آمریکا تکانی خوردند، اما به آنها دستور داده شد منتظر باشند. لحظهای نگذشت که هزاران مورچهی بولداگ به طرف رئیس جمهور آمریکا و حاضران در کاخ سفید حمله ور شدند.
ارتباط تلویزیونی قطع شد.
***
هرمیون پرسید:
- چه اتفاقی افتاد؟
- هر چه هست زیر سر اون نی سحر آمیزه.
***
کمی بعد ارتباط تلویزیونی وصل شد. مجری گفت:
- با نهایت تاسف به اطلاع بینندگان میرسانم که طبق اطلاع واصله از کاخ سفید رئیس جمهور آمریکا درگذشته است، مقام ایرانی نیز مفقود شده است در صورت بدست آوردن اطلاعات بیشتر شما را در جریان... بینندگان عزیز توجه فرمایید هماکنون به من اطلاع دادند که مقام ایرانی روی خط ارتباطی ماست، میشه بفرمایید امشب در کاخ سفید چه گذشت؟
- این یه اخطار کوچک بود، من تا فردا صبح به دیگر مقامات آمریکایی فرصت میدم تسلیم بشن. بعد از آمریکا نوبت انگلیس و فرانسه و اسراییل و بقیهاس.
***
هری تلویزیون را خاموش کرد:
- همش تقصیر منه.
***
روز بعد کشته شدن مقامات بلند پایهی آمریکایی بدست حشرات مرموز خبر اول تمامی خبرگزاری بود. خبر دوم شورش در شهرها، سرقت ادارات و بانکها، آتش سوزیها در شهرهای مختلف آمریکا بود.
***
صبح زود هری و رون به وزارت خواسته شدند. به آنجا که رسیدند، دیدند که هرمیون نیز آنجاست. خرگوش سفید با عصابانیت قدم میزد.
- خانمها آقایان، پرسش اینست: چه باید کرد؟
هری گفت:
- مشکل اینه که ما نمیدونیم قدرت این شازده چقدره، آمریکاییها هم نتونستن دستگیرش کنن.
رون گفت:
- بد تر از اون اینه که اون جادوگر چینی همراه اونه و اون از بالا و پایین ما خبر داره.
هرمیون گفت:
- من یه نقشه دارم.
***
دولت انگلستان خبر داد که حاضر است با شازده همکاری کند و شرایط او را بپذیرد. در طی تماسی که شازده با آنها گرفت قرار گذاشتند ساعت ۱۲ نیمه شب با وی ملاقات کنند. شازده هم پیشنهاد داد این ملاقات باید در کاخ سلطنتی و در حضور ملکه و با تسلیم تاج سلطنتی همراه باشد که بلافاصله با تصمیمش موافقت شد.
در این ملاقات جادوگر چینی نیز همراه شازده بود. نخست وزیر و ملکه به آنها خوش آمد گفتند و از او خواستند پشت میکروفون قرار گیرد. این صحنه به صورت زنده از تمامی خبرگزاریها پخش میشد.
شازده گفت:
- خوشحالم که دولت فهیم انگلیس خطای غیر قابل جبران آمر ...
شازده نتوانست جملهاش را تمام کند. او و جادوگر چینی احساس کردند از داخل منفجر میشوند، بدنشان درهم کشیده شد، حس کردند زیر فشاری طاقت فرسا له میشودند، حس کردند در خود فرو میروند و مچاله میشوند، کمی بعد خود را در اتاقی کروی یافتند که مانند توپ تنیسی با ضربات پی در پی به اطراف پرتاب می شوند. بعد احساس کردند به ذرات بسیار ریزی مبدل میشوند، احساس سبکی و خنکی کرند، دانستند دیگر جسمی ندارند، شفاف شده بودند و در فضایی سرد و بیانتها، در بی وزنی مطلق در پرواز بودند. این بیوزنی به زودی به پایان رسید و با سقوطی دردناک و نوری درخشان که چشمشان را میآزرد توأم شد.
چشمشان که به محیط تازه عادت کرد، خود را درون قفسی در برابر هری و رون و هرمیون یافتند.
پروفسور چینی وردی خواند و دستش را تکان داد، اما جادویش تاثیری نداشت.
رون گفت:
- این قفس طلسم شده، تلاش بیهوده نکنین استاد.
شازده در لباسهایش دنبال نی سحر آمیز گشت اما آن را نیافت.
هری با لبخند گفت:
- نی پیش منه.
سپس نی را به لبهایش نزدیک کرد.
شازده گفت:
ولی تو نت مخصوص را نمیدانی.
هری گفت:
- فراموش کردی من تنها کسی هستم که طومار چهارم را دیدم، اما تو چطور نت مخصوص را بدست آوردی.
شازده با یاس گفت:
- استاد این نت را در یکی ازکتابهای قدیمی یافت و به من یاد داد.
هری با لبخندی مرموز گفت:
- در طومار چهارم نت دیگری هم بود.
سپس نی را به دهانش گذاشت و شروع کرد به نواختن.
نوای موسیقی اسرار آمیزی در هوا پیچید. شازده و جادوگر حس کردند با شنیدن نوای نی کوچک و کوچکتر میشوند.
هرمیون گفت:
- هر قدر کوچکتر میشوید نیرویتان نیز کمتر خواهد شد.
با کوچک تر شدن شکلشان نیز تغییر یافت. دو شاخک روی سرشان سبز شد و دو پای جدید در آوردند دهانش به منقار تغییر شکل داد و در نهایت شدند دو مورچهی سیاهرنگ.
***
داستان ما در یک روز سه شنبه به پایان میرسد. آن روز هوای ابری بود، اما همه چیز عادی به نظر میرسید. هری آرام در خیابان قدم میزد که چشمش به شیلا افتاد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر