کم ماند ز اسرار که مفهوم نشد
ابن سینا
ساعت ده صبح، مردی با موهای خاکستری و شکمی گنده وارد یکی از دهها دفتر معاملات ملکی شهرک تازه سازی شد. همه به او سلام کردند، او بی توجه، از پلههای کنار آبسردکن بالا رفت و در ِ دفتری را که در طبقهی اول قرار داشت با کلید باز کرد و وارد آن شد.متعجب نگاهی به جعبهی کادو شدهای که روبان سیاه رنگی داشت و روی میز بود انداخت.
دهنش بوی مشروب میداد و سرش بشدت درد میکرد. زنگی را به صدا در آورد. در ِ اتاق دیگری که در همان طبقه وجود داشت باز شد و دختر جوانی که روسری به سر نداشت و دامن کوتاهی پوشیده بود، لبخند زنان وارد شد.
- سلام حاج آقا، کی تشریف آوردین، امری داشتین؟
مرد با اخم گفت:
- یه قهوه بیار! این جعبه را کی گذاشته روی میز من؟
- کدوم جعبه، نمیدونم!
دختر با نگرانی بهطرف پلهها رفت و داد زد:
- عباس، یه جعبه اینجاست، تو گذاشتیش؟
- نه، خانوم، اونجا که همیشه درش قفله، من چطو...
مرد مو خاکستری با خشم گفت:
- اول صبحی اینقدر داد نزنین، اینجا که کاروانسرا نیس! قهوهی من چی شد؟
***
قهوه را با یکی دو قرص بالا انداخت. جعبه را چند بار اینطرف آنطرف کرد و گوشش را روی آن گذاشت. سپس به آرامی و احتیاط آن را باز کرد. درون جعبه مقدار زیادی اسکناسهای چروکیده صد دلاری وجود داشت. کارت کوچکی هم یافت که رویش نوشته شده بود:
«دکتر، لطفاً با وسایل جراحی، راس ساعت یک نیمه شب به آدرس زیر مراجعه کنید. مبلغ ارسالی پیش پرداخت بسیار کوچکی میباشد.»
سالها میشد که کسی او را دکتر صدا نزده بود. ده سال پیش، پس از آنکه در اثر مستی، یکی از بیمارانش هنگام عمل دچار خون ریزی شدید شد و فوت کرد، با تلاش و صرف مقادیر زیادی موفق شد تا رضایت خانوادهی بیمار را جلب کند. سپس از شهر کوچک زادگاهش گریخت و در حاشیهی تهران زندگی جدیدی را بنا نمود.
قهوهی دیگری خواست و تلاش نمود تا حدس بزند چه کسی از گذشتهی او خبر دارد و این جعبهی قیمتی را برایش فرستاده است، ولی فکرش به جایی قد نداد.
پول زیادی در کار بود ولی نمیتوانست بیگدار به آب بزند.
***
باد سردی میوزید. در نیمهی بزرگراه تازه تاسیس، جاده باریک شد و عمارت بسیار قدیمی نیمه مخروبهای هویدا گشت. این همانجایی بود که نشانیاش در کارت نوشته شده بود. دکتر ماشینش را در کنار دیوارهای سنگی دود زده و بلند عمارت قدیمی پارک کرد و در تاریکی یکی از شبهای زمستانی دنبال در ورودی گشت.در ورای این دیوار بلند، حمامی قدیمی با خزینههای بزرگ وجود داشت که حدس میزنند عمری بیش از سیصد سال داشته باشد.
آخرین باز سازی مربوط به هفتاد سال پیش بود، زمانی که مرحوم علیقلیخان دشتی دستور داد تا دیواری دورش بکشند. قصد داشت تا حمام را تعمیر و بازسازی کند، اما اجل مهلتش نداد.
پس از او نیز چند بار کوشش شد تا این عمارت به موزه تبدیل شود، اما حوادث تلخ و مرگبار مانع از این تلاشها شدند.
حتی هنگام ساخت بزرگراه نتوانستند جواز تخریب بخشی از این حمام را بدست آورند و بزرگراه در نیمهی راه کج و معوج و کوچک شد.
دکتر عمارت را دور زد تا در چوبی کوتاهی یافت. با دستش چند بار روی در زد. وقتی صدایی نشنید تصمیم گرفت برگردد، که در باز شد.
مرد کوتاه قد فانوس بدستی که ردایی بلند به تن داشت و چهرهاش پوشیده بود با صدایی زیر گفت:
- از این طرف دکتر.
از زیر ردیفی از درختان خشکیده گذشتند. مرد کوتاه قد گفت:
- از این سمت بروید.
دکتر که در تاریکی رها شده بود برگشت تا بگوید منکه چیزی نمیبینم اما اثری از مرد کوتاه قد و فانوسش نبود.
غیب شده بود.
باد لای شاخهی درختها میپیچید و صدایی هراسناک ایجاد میکرد. کمی که جلو رفت سوسوی چراغی را مشاهده نمود. به ساختمانی رسید.
در بالای در کوتاه عمارت تصویری از جنگ دو دیو سیاه و سفید و سرهای بریدهی سر چوب زده توجهش را جلب کرد. میدانست که راه برگشتی ندارد، بر خودش لعنت فرستاد.
صدایی شنید:
- بیا تو دکتر، مواظب پلهها باش!
بخار گرمی بیرون میآمد. خم شد تا بتواند وارد شود. پلههای سنگی را جلویش دید که او را به اعماق زمین میکشاند. چند شمع روشن در گوشه و کنار راهش را روشن میکردند.
در انتهای پلهها حوض بزرگی وجود داشت که بخار آب از آن بر میخاست.
در کنار حوض مرد کوتاه قد دیگری نشسته و لنگ قرمزی رنگی سر و اندامش را پوشانده بود.
- خوش اومدین دکتر!
دکتر که میکوشید تا بر اعصابش مسلط شود و متوجه لرزشش نشود با خندهای مصنوعی پرسید:
- تو کی هستی و منا از کجا میشناسی؟
- پرسش درست اینه که «چه کمکی از دستم ساختهست». میبینم که وسایل جراحی را با خودت نیاوردی.
- من اجازهی این کار را ندارم.
- من به تو اجازه میدم!
- اول بگو تو کی هستی؟
- کسیکه مجوز برات صادر میکنه، نترس! بیا جلو! چرا ابزارت را نیاوردی؟
- من نمیدونستم چه کاری باید انجام بدم. یه سری ابزار قدیمی دارم که یادگاریه و بدرد جراحی نمیخوره.
مرد کوتاه قد کمی مکث کرد، سپس گفت:
- تو جراح عمومی و متخصص پلاستیک، زیبایی و ترمیمی ، مگه نه؟
- خب بودم...
- هنوزم هستی، حالا یه نگاهی بنداز به کارت!
سپس بلند شد، لنگهایش را به زمین انداخت و شمعی را بدست لرزان دکتر داد.
فقط گوشهای دراز نبودند که توجه دکتر را جلب کردند، دو شاخ کوچک روی سر، بینی کوچک و فرو رفته، دم کوتاه و پاهای بز مانند مرد لخت باعث شد تا قلب دکتر سریعتر بزند، اما خود را از تک و تا نینداخت:
- زنهای زشتتر از این را هم عمل کردهام.
- کی شروع میکنی؟
- خب با دو تا چاقو که نمیشه این کار را کرد، چند تا عکس باید ازت بگیرم، لیزر میخوام، چند تا دستیار، یه مطب با امکانات کامل.
سنگ بزرگی را انداخته بود تا مفری بیابد. مرد لخت با بیخیالی پاسخ داد:
- دستیار را فراموش کن، لیست دقیق چیزایی را که میخواهی بنویس تا آماده کنم.
- این کار یکی دو ساعت نیست، یکی دو ماه کار دارد و ...
- عمر من خیلی درازه، دراز تر از اونی که تو فکرشو بکنی، هر چقدر بخوای وقت داری، این را هم تو کلهات بکن، تا اینکار را تموم نکردی نمیتوانی زنده از اینجا بری بیرون. دستمزدت هم محفوظه.
دکتر تسلیم شد. لیست بلند بالایی از وسایل ریز جراحی تا دستگاههای بزرگ عکسبرداری و بیهوشی و لیزر و ارتوپدی و دارو و مواد مورد نیاز را تهیه کرد. آخر لیست چند بطری شراب ناب هم اضافه کرد.
- کار من اون بیرون چی میشه؟
- میتونی تلفن کنی و یه مسافرت ناخواسته را بهانه کنی. اینجا خیلی بیشتر از بیرون گیرت مییاد.
فردای آن روز تجهیزات لازم در اختیارش قرار گرفت. دکتر پرسید:
- شکل به خصوصی مد نظرتونه؟
مرد کوتاه قد عکسی بدستش داد.
- من اینو میشناسم، اسمش چی بود... مایکل... مایکل...
- کارتو شروع کن! اگه برا من اتفاقی افتاد، بدا به حال و روزگارت.
دکتر جرعهای از مشروبی که برایش آورده بودند سر کشید و گفت:
- برا ترسیدن خیلی دیره، اینطور نیس؟
- کارتو بکن!
- میشه بگی اسمت چیه؟
- شازده.
- خب شازده آماده باش!
- بیهوشی لازم نیست.
- مطمئنی؟
- شروع کن!
چند ماه بعد دکتر با چند کیف پر از پول از آنجا خارج شد.
***
شیلا جلو میرفت و هری و رون رکاب زنان پشت سرش. شهرک زیبایی بود. اما کسی آنجا زندگی نمیکرد.شیلا گفت:
- این شهرک همه چی داره جز آب. بدون آب هم که نمیشه زندگی کرد. سنگ انداختن جلومون.
رون نفس زنان پرسید:
- کی سنگ انداخته.
- دوستان سابق...
هری داد زد:
- اونجا را، مث اینکه یکی افتاده رو زمین.
نزدیکتر که شدند، دیدند هرمیون بیهوش و رنگ باخته روی زمین افتاده بود. کس دیگری آن طرفها نبود.
شیلا گفت:
- قلبش آروم میزنه، احتمالا بیهوشش کردن، بهتره ببریمش خونه، زنگ میزنم، یه دکتر بیاد معاینهاش بکنه.
با کمک رون و شیلا هرمیون را کول هری کردند. شیلا تلاش کرد با شازده تماس بگیرد، اما موفق نشد.
در راه هرمیون به هوش آمد. سفیدی چشمهایش به زردی می زد و رگهای آبی رنگی تمام صورتش را پوشانده بود. با صدایی دورگه کلماتی بیمعنی را به زبان آورد و دوباره غش کرد.
در خانهی شیلا، دکتر پس از معاینهای دقیق گفت:
- لازمه ببریمش بیمارستان، یه سری آزمایش لازمه، چند تا عکس؛ زنگ بزنم آمبولانس بیاد؟
رون به هری گفت:
- حالا که هرمیون پیدا شده، شاید بهتره او را برگردونیم لندن؟
دکتر گفت:
- اینکار اصلا صلاح نیست، ممکنه حالشو بدتر کنه.
- باشه دکتر، زنگ بزنین.
***
در بیمارستان مانع شدند تا هری و رون به اتاق معاینه بروند. کمی بعد شیلا به نزد آنها آمد.- چه خبر؟
- فعلا بستری شده و سرم بهش وصل کردن، چن تا عکس ازش گرفتن و خونش را هم فرستادن آزمایشگاه.
- اینا چیه؟
- لباسای هرمیونه، بهتره بدم تمیزشون بکنن. بیاین بریم یه قهوه بخوریم، یه کافی شاپ اینطرفهاس!
رون گفت:
- شما برین من اینجا میمونم!
در کافی شاپ نزدیک بیمارستان، شیلا از گارسون درخواست یک کیسه نایلون کرد تا لباسهای هرمیون را در آن بگذارد. وقتی هری کیسه را نگهداشت تا شیلا لباسها را داخل کند، عکسی از جیب مانتوی هرمیون به زمین افتاد.
عکس یه غار بود، هری بریدهای از یک روزنامهی فرانسوی زبان نیز در جیب مانتوی هرمیون یافت که در بالای آن تصویر مردی قرار داشت که ظاهرا در کلاسی مشغول درس دادن بود.
در بریدهی روزنامه آمده بود:
«یک سال پیش از سرنگونی شاه ایران، پروفسور پیر دو فوکو باستان شناس معروف فرانسوی در سفری که به ایران کرده بود، کاملا اتفاقی موفق به یافتن طوماری شد که تخمین زده میشود مربوط به قرن سیزدهم و منسوب به دانشمند نامدار ابو علی سیناست.
پروفسور پیر دو فوکو این طومار را در...»
شیلا گفت:
- بقیهاش کجاس؟
هری گفت:
- بقیه نداره، اینا تو جیب هرمیون چه میکنه؟
- حتما کاسهای زیر نیم کاسه است.
- اینجا اینترنت هم هست، بذار یه نگاهی کنیم ببینیم میشه این روزنامه را گیر بیاریم.
خیلی زود آن شمارهی روزنامه را یافتند، اما ادامهی مقالهی مورد نظرشان چند کلمه بیشتر نداشت:
« پروفسور پیر دو فوکو این طومار را در یکی از راهروهای آبی غار علیصدر در نزدیکی شهر همدان یافته است.»
هری گفت:
- تونستی با شازده تماس بگیری؟
- هنوز نه.
- یه زنگ دیگه بش بزن!
- ببینم میشه.
شیلا چند دکمه را فشرد، اینبار شازده جواب داد و از شیلا خواست تا گوشی را به هری بدهد.
- روزنامه را دیدی؟
- پس کار شما بود؟
- من هرمیون را به شرطی آزاد میکنم که در مقابل یه کاری برام انجام بدی.
هری با تعجب پرسید:
- هرمیون پیش ماست؟
- مطمئنی؟
هری گوشی را به شیلا داد، اما تماس قطع شده بود.
- چی گفت؟
- بریم بیمارستان، تو راه بت میگم!
***
محسن چلیچه را همراه صد نگهبان یک شکل که همگی مسلح و کاپشنهای سبز جنگلی و شلوار آبی گلدار پوشیده بودند به استودیو شمارهی سیزده تلویزیون آوردند و روی صندلی داغ نشاندند. محسن پرید بالا:- اوخ سوختم، این صندلی خیلی داغه.
کارگردان با لبخند گفت:
- برا همین بش میگن برنامهی صندلی داغ. خب...همه آمادهان، سه، دو، یک، آکشن!
مجری زنی که رو بروی محسن نشسته بود، با تبسم گفت:
- سلام بینندگان عزیز، مهمون این هفته را معرفی میکنم: محسن چلیچه.
محسن که مدام تکون میخود تا کمتر بسوزد، پاسخ داد:
- من از بچگی دوست داشتم تو تلویزیون بازی کنم.
- آقای چلیچه، میشه برای بینندگان ما بفرمایید اینجا چه میکنید؟
- نمیدونم چرا همه این سوال را میکنن آییی...
مجری زن با نک کفشش محکم میکوبد تو ساق پای محسن.
- کات!
کارگردان عصبانی میشود:
- اینجا فقط من کات میدم، روشن شد؟
- زده تو خاکی.
- تو خاکی زده باشه یا نه، فقط من کات میدم.
- باشه، باشه، مسئول گریم کجاست، تو پیشونیم چین افتاده.
چند دقیقه بعد برداشت دوم را برداشتند. محسن گفت:
- من به جرمم اعتراف میکنم.
- میشه برای بینندگان عزیزمون بگین جرمتون چیه؟
- البته، من با آدم فضاییا رابطه داشتم.
- چه جور رابطهای؟
- دیپلوماتیک.
- یعنی چه دیپلوماتیک، لطفا بیشتر توضیح بدین!
- اونا یه سری اطلاعات راجع به مردای ایرونی میخواستن...
- این که میشه جاسوسی، پس شما جاسوسی میکردن برای اون فضاییا؟
- من فقط بشون گفتم، برنامهی شما را ببینن...
- کدوم برنامه؟
- آشپزی مردونه.
- ادامه بدین!
- از برنامهتون خیلی خوششون اومد.
- همه خوشششون مییاد.
- آره من و خانومم و مادر زنم از طرفدارای پرو پا قرص این برنامهایم...
- کات، کات!
مجری زن با ناراحتی پرسید:
- مشکلی پیش اومده؟
کارگردان ادای مجری را در آورد:
- مشکلی پیش اومده، معلومه که مشکلی پیش اومده، زدین تو خاکی!
چند دقیقه بعد برداشت سوم برداشته شد.
مجری زن پرسید:
- این فضاییا چه شکلی بودن؟
محسن کمی فکر کرد، سپس گفت:
- خب میدونین اونا تغییر قیافه داده بودن، ظاهرا چند تا زن بودن مث شما...
- ولی من یه دخترم.
محسن یه نگاه عمیق به مجری انداخت و گفت:
- حالا که فکر میکنم میبینم ظاهرشون مث چن تا دختر بود.
- گفتین اونا تغییر قیافه داده بودن، قیافهی اصلیشون چطور بود؟
- من قیافهی واقعیشون را ندیدیم.
- پس از کجا فهمیدین تغییر قیافه دادن؟
- من حدس زدم.
- حدس زدین؟
- خب تو فیلما آدم فضاییا یه جور دیگن.
- اونا چیز دیگهای هم ازتون خواستن؟
- از من خواستن تا پل ارتباطی اونا با مردای ایرونی بشم.
- چه نوع ارتباطی میخواستن؟
- گفتم که ارتباط دیپلوماتیک.
- پس به جرمتون اعتراف میکنین.
- من که اول گفتم اعتراف میکنم.
- از کاری که کردین پشیمونید؟
- خب من فکر میکردم دارم به کشورمون خدمت میکنم. اونا یه ماشینی داشتن که دود نمیکرد...
- ماشینای ما هم دود نمیکنن.
- اما ماشینای اونا نیازی به سوخت نداشتن.
- ما هم گاریهایی داریم که با خر و قاطر حرکت میکنن و نیازی به سوخت ندارن؟
- ولی اون خرا غذا که میخوان؟
- درسته، اما به سوخت نیازی ندارن، دود هم نمیکنن؟
- راس میگین، راس میگین، اونا منا گول زدن. من اقرار میکنم که فریب خوردم.
حضارـ همان نگهبانان یک شکل ـ برای مجری دست زدند.
مجری با تبسم گفت:
- در پایان یه دقیقه وقت دارین تا هرچه دلتون خواس بگین؟
- میشه یه آواز هندی بخونم؟
- نه نمیشه.
- عربی؟
- اونم نمیشه.
- یه ترانهی غمگین انگلیسی؟
- نچ.
- اسپانیولی؟
- ما اجازه نداریم تو برنامهی صندلی داغ آواز بخونیم، یعنی روال کارمون نیس.
- جیغ چی؟ میتونم جیغ بزنم؟
مجری نگاهی به کارگردان انداخت، کارگردان سرش را به علامت توافق تکان داد. مجری با تبسم گفت:
- میتونین جیغ بزنین.
برنامه با یک دقیقه جیغ محسن چلیچه به پایان رسید.
***
رون در سال انتظار نشسته بود. هری پرسید:- چه خبر از هرمیون؟
- همونطوره.
سپس هر سه وارد اتاق هرمیون شدند، هرمیون همچنان بیهوش و آرام و رنگ پریده خوابیده بود.
- بریم یه سر به دکتر بزنیم!
با ورود آنها دکتر در ِ دفترش را بست و نگاهی به هری و رون و شیلا انداخت که منتظر بودند تا از حال هرمیون با خبر شوند.
ـ چه طوری بگم اون حالش خوبه از نظر علمی ، اما...
- اما چی آقای دکتر؟
- من واقعا نمیدونم، بدنش هیچ حرارتی نداره، قلبش تند میزنه، دهنش کف میکنه. رنگ خونش غیرعادیه و ذرات سبز رنگ ناشناخته ای هم توش شناوره...
شیلا پرسید:
- خب اینا یعنی چی؟
- راستش منم نمیدونم.
دکتر صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد:
- امروز دو نفر اومده بودن بیمارستان و سین جیم میکردن، بهتره اینجا نمونه، ببریننش خونه، من بش سر میزنم. من آزمایشا و نمونهی خونش را فرستادم دانشگاه، پیش یکی از دوستام، ببینم نظر اون چیه.
- دکتر دارویی چیزی لازم نیس؟
- خب یه پرستار میفرستم همراهش ، امشب هم خودم یه سری بهش میزنم.
***
پس از رسیدن به خانه، هرمیون را در یکی از اتاقهای خانه خواباندند، سپس هر سه به کتابخانه رفتند.هری گفت:
- منظورش همین بود.
رون پرسید:
- منظور کی؟
- شازده، اون گفت هرمیون هنوز آزاد نشده.
هری از شیلا پرسید:
- این شازده کیه؟
- خب این قدر میدونم که اون خیلی ثروتمنده، نفوذ زیادی هم داره، چیز بیشتری ازش نمیدونم.
- لطفا به شازده زنگ بزن، بگو شرطش را قبول داریم.
- مطمئنین؟
- راه دیگهای نداریم.
***
قرار شد شازده بیاید خانهی شیلا. کمی بعد آنجا بود. دو مرد سیاه پوست و قوی هیکل شازده را همراهی میکردند.- از ما چه انتظاری دارین؟
- میرم سر اصل مطلب، پروفسور پیر دو فوکو طوماری را که پیدا کرده بود، از کشور خارج کرد و با همکاری پروفسور آندره جی. ماریو، زبان شناس مشهور، مدتها روی آن و اصل بودنش کار کردن.
پس از بررسی متوجه شدن که با سند بسیار مهم، اما ناقصی سرو کار دارن. از این رو پروفسور دو فوکو و پروفسور ماریو تصمیم گرفتن تا بی سر و صدا برای تکمیل اطلاعات به ایران سفر کنن، این سفر مصادف شده بود با سقوط شاه و تغییر حکومت.
پس از مکثی کوتاه ادامه داد:
- دیگر هیچ خبری از اونا نشد.
رون با دلخوری پرسید:
- خب اینا به ما چه مربوطه؟
شازده بی اعتنا ادامه داد:
- من عاشق عتیقه جات و دست نوشتههای قدیمیام. هر جا تو این زمینه خبر یا خرید و فروشی باشه، یه پای دائمیاش منم.
سپس از شیلا پرسید:
- تو میرزا ابوالقاسم صفارزاده را میشناسی؟
- میلیارد معروف اماراتی؟
- آره خودشه، حدود دو سال پیش مرا به دفترش دعوت کرد و این طومار را نشانم داد. اون گفت قصد داره این طومار را بفروشه، قیمتی که روش گذاشته بود خیلی بالاتر از ارزشش بود، ولی مرا قانع کرد که این طومار ارزش این پول را دارد.
هری پرسید:
- ارزششو داشت؟
میرزا با لبخند پاسخ داد:
- این نقشهی یه گنجه!
- یه گنج؟
- چه گنجی؟
- تا اونجاییکه تحقیقات نشون میده صحبت از یه نی زرینه.
- یه نی؟
- یه نی متعلق به سبا.
شیلا پرسید:
- ملکه سبا؟ همسر حضرت سلیمان؟
- آره.
هری گفت:
- بعد از دو سال هنوز این نی را پیدا نکردین؟
شازده با تکان دادن سرش این دو موضوع را تایید کرد و گفت:
- اینجاس که به کمک شما نیاز دارم.
رون با تعجب پرسید:
- کمک ما؟ وقتی شما- تو زمین خودتون- با امکاناتی که دارین نتونستین اون گنج را پیدا کنین ما چکار میتونیم بکنیم.
هری پرسید:
- یعنی شما، ما سه نفر را به اینجا کشوندین، تا اون گنج را براتون پیدا کنیم؟
- راستشو بخواهین من فقط به تو احتیاج دارم، آقای پاتر.
وقتی حیرت جمع را دید، شازده اینطور ادامه داد:
- من یه طومار جدید پیدا کردم.
شازه کیفش را گشود و عکسی از ان بیرون کشید و بدست هری داد.
- خب این یه نقشه اس یعنی یه بخشی از یه نقشه...
هری شگفت زده دوستانش را صدا زد:
- اینجا را!
همزمان شیلا و رون نگاهی به آن بخش از عکس که هری اشاره میکرد انداختند. چهرهشان نشان داد که آنها نیز غرق تعجب شدند.
شازده گفت:
- قدمت این طومار حدود هزار ساله، این طومار به عربی نوشته شده، اما همانطور که میبینین در گوشهای از این نقشه دو حرف انگلیسی H و P و یک علامت به چشم میخورد: حروف ابتدای نام هری پاتر و علامتی مشابه زخم پیشانی تو.
- این غیر ممکنه!
- در این دنیا هیچ چیزی غیر ممکن نیست.
شیلا گفت:
- شاید بشه یه تفسیر دیگه برای این حروف وعلامتها پیدا کنیم.
شازده با لبخندی تلخ جواب داد.
- من به تفسیر خودم اعتقاد دارم.
هری پرسید:
- این حروف وسط نقشه چیه؟
- تحقیقات پروفسور نشون میده که سه طومار وجود داره و در هر طومار بخشی از نقشه، و چند حرف نشان داده شده، و مجموع این حروف نام مکانی است که نی را پنهان کردن.
- این طومار را کجا پیدا کردین؟
- توی همون غار اولی.
هری گفت:
- احتمالا طومار سومی هم باید یه جایی توی همون غار باشه!
شازده بلند شد که برود:
- پس آماده شین یه سری به اونجا بزنین!
***
شازده که رفت شیلا پرسید:- تصمیمتون چیه؟
هری گفت:
- میریم غار.
- یعنی تسلیم میشین.
- فعلا برگ برنده دست اونه. هرمیون بهترین دوست ماس و هر کاری بتونیم براش میکنیم. بعدا خدمت شازده میرسیم.
هری لبخندی زد و ادامه داد:
- از طرفی منم علاقهمند شدم اون نی را پیدا کنم. بنظرم باید چیزی بیشتر از یه جواهر طلایی باشه.
---
بزودی:
فصل چهارم- غار علیصدر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر