روز بعد شازده پاکتی را بدست هری پاتر داد و گفت:
- شما رسما خبرنگار روزنامه تایمز پاکستان هستید که برای تهیهی گزارشی به ایران دعوت شدین، مجوزهای لازم در پاکته.
هری گفت:
- معلومه که خرتون همه جا میره؟
شازده گفت:
- من همراتون نمییام، اما اگه به مشکلی برخوردین، به من زنگ بزنین.
قرار شد که رون کنار هرمیون بماند و هری به تنهایی عازم سفر به غار علیصدر شود. شیلا اصرار کرد تا در این سفر همراه هری باشد. وجود راهنما میتوانست به کار سرعت و سهولت بخشد.
غار علیصدر یکی از معدود غارهای آبی جهان است. این غار در ۷۵ کیلومتری شهر همدان واقع شده و دارای دالانهای پیچ در پیچ و دهلیزهای متعددی است. عمر سنگهایش به حدود ۱۹۰ میلیون سال قبل، یعنی دوره دوم زمینشناسی ژوراسیک میرسد.
سفر آنها مصادف شده بود با سفر رئیس جمهور ایران به همدان. شهر چراغانی شده بود و تصاویر بزرگ رئیس جمهور را در خیابانهای اصلی شهر آویزان کرده بودند.
مردم در انتظار آمدن رئیس جمهور در خیابانها جمع شده بودند. صدای موسیقی نظامی و سرودهای ملی در شهر میپیچید و شربت و شیرینی میان مردم پخش میشد.
ماموران امنیتی چند بار جلوی آنها را گرفتند، ولی مدارکی که شازده داده بود راهگشا بود.
غار تعطیل بود، اما کمی پول و چند مکالمهی تلفنی کارساز شد. درِ غار را برایشان باز کردند و یک راهنمای قایقران در اختیارشان قرار دادند.
درون غار کاملا تاریک بود. راهنما که خود را سعید معرفی نمود به فارسی توضیحاتی داد. شیلا حرفهایش را برای هری ترجمه کرد:
- میگه برقا قطعن، در اثر اتصالی و سوختن کابلها.
هری گفت:
- خوبه که چراغ قوه آوردیم.
آنها دو دست لباس غواصی و وسایل دیگری که فکر میکردند در این غارنوردی بدردشان بخورد همراه آورده بودند.
هر سه وارد غار شدند. سعید دو فانوس با خود داشت. آنها را روشن کرد و یکی را بدست هری داد و گفت:
- مواظب پلهها باشین، کمی راهپیمایی داریم تا به قایقها برسیم، برا اطمینان من در را قفل میکنم.
برخلاف سوز و سرمای بیرون، داخل غار هوای گرم و مطبوعی داشت. سوار قایق که شدند، شیلا نشانی دو محلی را که طومارها پیدا شده بودند به سعید داد.
سعید پرسید:
- دنبال چیز خاصی هستین؟
شیلا پاسخ داد:
- یه گزارش برای روزنامه.
تکان خوردن فانوسها باعث میشد تا قندیلهای آویزان در تاریکی غار مناظر عجیبی را در برابرشان به نمایش بگذارند. گاهی چون اژدها بنظر میآمدند، گاه چون عقاب و گاه شیر دو سر.
آب آنقدر شفاف بود که با نور کم فانوسها نیز میتوانستند بستر آب را مشاهده کنند. سعید توضیح داد:
- اینجا آب عمق زیادی نداره، اما بعضی قسمتهای غار خیلی عمیقه.
پس از بازدیدی مختصر از محلی که طومار اول پیدا شده بود، روانهی محل دوم شدند. وقتی به محل دوم رسیدند، سعید گفت:
ـ اینجا قبلا باتلاق بوده، یه سالی میشه که خشک شده و تبدیل شده به جزیره، اما گفتن مسافرا را این طرفا نیاریم، زیاد امن نیس.
هری و شیلا از قایق پیاده شدند و به طرف محلی که طومار پیدا شده بود رفتند.
در پایین هر طومار نقشی از نوعی مار وجود داشت. در دو جایی که طومارها یافت شده بود، نقشی مشابه نقش مارها یافت شده بود، نقشی که مرور زمان تغییراتی را در آنها بهوجود آورده بود.
شازده گفته بود که یافتن نقش مار در این قسمت غار باعث شد تا طومار دوم بدست آید. اما تلاش و جستجوی بیشتر برای یافتن طومار سوم ناکام ماند. احتمالا بهوجود آمدن قندیلهای جدید در طی سالها باعث شده بود تا نشانهی دیگر از نظرها محو شود.
شیلا با صدایی مرتعش گفت:
- مث اینکه یه نفر اونجاست.
هری نور چراغ قوه را به طرفی که شیلا گفته بود انداخت، اما چیزی ندید.
به قایق برگشتند. هری از سعید پرسید:
- این غار موجودات زندهای هم داره؟
شیلا ترجمه کرد و سعید با تبسم پاسخ داد:
- پدربزرگم و بعضی از مردم محلی معتقدن که درون غار موجودات ناشناختهای زندگی میکنن. اما غیر از جلبکایی که همین اواخر در اثر نور لامپا و تنفس مردم رشد کردن، موجود دیگهای وجود نداره.
شیلا گفت:
- ولی من یه چیزی اونجا دیدم.
سعید با ناباروی گفت:
- تو این تاریکی؟ احتمالا سایهی نور چراغا بوده.
هری موضوع را عوض کرد:
- فکر میکنم بین اینجا و محل اولی یه سه راهی دیدم- تقریبا وسطاش بود؟
سعید گفت:
- هیچ سه راهی وجود نداره.
- برگردیم یه نگاهی بیندازیم!
- باشه بر میگردیم، ولی من بزرگشدهی اینجام، تو این قسمت هیچ سه راهی وجود نداره.
اما هری درست گفته بود، اگر چه سه راهی ارتفاع بسیار کوتاهی داشت و قندیلها تقریبا تا روی آب پایین آمده بودند و نمیشد با قایق وارد آنجا شد.
نور چراغ نشان داد که این باریکه احتمالا به قسمت دیگری راه دارد. هری و شیلا تصمیم گرفتند تا با شنا کردن از این تونل بگذرند.
سعید گفت:
- خیلی مواظب باشین، عمق آب این طرفا خیلی زیاده.
هری و شیلا لباسهای غواصی را پوشیدند و با ابزاری که همراه داشتند در آب پریدند. رسوبات چند میلیون ساله موجود در آب باعث شد تا آب کدر و تار شود. مجبور شدند کمی بیحرکت بمانند تا آب شفاف شود. سپس وارد گذرگاه شدند.
هر چه جلوتر میرفتند عمق آب بیشتر میشد. بزودی از گذرگاه آبی گذشتند و وارد محوطه بازی شدند که برای سالیان دراز پای هیچ بنی بشری به آن نرسیده بود. رنگ طلایی قندیلهای آویزان از سقف، متفاوت با قندیلهایی بود که بیرون از اینجا دیده بودند.
کمی شنا کردند تا به یک دو راهی رسیدند. وارد راه سمت راست شدند، کمی که جلوتر رفتند هری گفت:
- بازم به خشکی رسیدیم، مث اینکه راه سمت چپی هم به همینجا ختم میشه.
از آب بیرون آمدند و نور چراغ قوه را به اطراف انداختند.
- نگاه کن، اونجا، این نشانهی سومه! فکر نمیکردم به این راحتی پیدا بشه.
با کمی جستجو زیر نشانهی مار مانند حفرهای را یافتند که با سنگی پوشانده و موم اندود شده بود. با کمی زحمت سنگ را بیرون آوردند و دو طومار موم اندود دیگر یافتند.
طومار اول در کنار دو طوماری که دست شازده بود نقشه و موقعیت شی پنهان شده را تکمیل میکرد، اما طومار دوم حاوی علائم عجیبی بود که به ترتیب خاصی تکرار شده بودند.
صدای فریادی شنیدند. هری طومارها را در زیر لباسش پنهان کرد و گفت:
- بهتره برگردیم.
به کنار قایق که رسیدند سعید را ندیدند. چند بار او را صدا زدند اما از او خبری نبود. شیلا با دلهره پرسید:
- بنظرت چه اتفاقی افتاده؟
- نمیدونم.
- بهتره سوار قایق بشیم!
شیلا جیغ زد.
- چی شد؟
- این چیه؟
نور چراغها نشان داد که کف قایق پر از خون است و دست بریدهای آنجا افتاده بود.
ظاهرا دست راهنما بود که از بازو قطع شده بود و هنوز انگشتانش حرکت میکرد.
هری شروع کرد به پارو زدن اما قایق حرکت نمی کرد.
- مث اینکه به جایی بسته شدیم.
شیلا با وحشت گفت:
- اونا چی هستن؟
هری نور چراغ قوه را به طرفی که شیلا اشاره کرده بود انداخت. موجودات عجیبی را دید که با جیغ زدن از پرتو نور فرار کردند و ناپدید شدند، هری بنظرش آمد که جانوری بین موش و میمون را دیده با بدنی فلس دار و چشمانی سفید رنگ.
هری دوباره پاروها را بدست گرفت ولی حس کرد چیزی دور دستش میپیچید و او را به داخل آب میکشاند.
- شیلا!
اما شیلا نتوانست کاری بکند زیرا قایق واژگون شد و هر دو در آب افتادند.
واژگونی قایق و افتادن در آب باعث شد دست هری آزاد شود، هری عصای جادوییاش را که همیشه همراه داشت بیرون کشید، او تا کنون از عصایش در زیر آب استفاده نکرده بود.
شی عجیب دور پای هری پیچید و او را به اعماق آب کشاند. هری چراغی را که بالای سرش بود روش کرد تا ببیند با چه موجودی سروکار دارد، اما آب فوقالعاده کدر شده بود و جز ذرات سفید و قهوهای رنگ چیزی نمایان نبود. هری احساس کرد که چیزی دست او را گاز میگیرد. وردی خواند و عصایش را تکان داد. آتشی در میان آب شعله ور شد.
خوشبختانه عصایش کار میکرد. بار دیگر عصا را به طرف شیای که پایش را گرفته بود تکان داد و چیزی گفت.
با رها شدن پایش، با استفاده از نور درخشانی که کمی باعث شده بود تا در زیر آب کمی دید داشته باشد بهطرف قایق رفت و آن را برگرداند و سوارش شد.
صدای شیلا را شنید که جیغ میزد. با عصایش آتش دیگری پراند. شیلا که از دست جانوران موذی رهایی یافته بود به طرف قایق آمد و با کمک هری وارد قایق شد . هری قایق را به حرکت در آورد. اما سنگینی یکی از جانوران را روی سرش حس کرد که میکوشید گوشش را بکند.
هری وردی خواند، نوری درخشان غار را روشن کرد که باعث شد جانور بگریزد. هری با وردی دیگر سقف غار نشانه رفت که با صدایی مهیب قسمت بزرگی از سقف روی حیوانات مهاجم فرو ریخت.
فرصتی شد تا بتواند قایق را از آنجا دور کند. اما هنوز تعقیبشان میکردند، هری چند بار دیگر از عصایش استفاده کرد. تخریب سقف و کف غار باعث شد تا سطح آب کم کم بالا آید. کار به جایی رسید که مجبور شدند شناکنان به طرف در خروجی بروند. در پایان نیز هری مجبور شد تا در قفل شدهی غار را منفجر کند.
بیرون باران میآمد، اما قدم زدن در جایی که سقف نداشت بسیار دلپذیر مینمود.
کسی آنطرفها نبود. لباسهای غواصی را که از چند جا پاره شده بود بیرون آوردند. هری با ناراحتی متوجهی مفقود شدن یکی از طومارها شد:
- یکی از طومارا را از دست دادیم.
- باز جای شکرش باقیه که جونمون را از دست ندادیم.
در همین بین چند ماشین پلیس محاصرهشان کردند.
افسر پلیس نگاهی به در منفجر شدهی غار و تخریبی که در غار بهوجود آمده بود انداخت و بیسیمی زد. سپس اشاره کرد که همراه آنها بروند.
در راه دستورات جدیدی دریافت کرد و پس از طی مسافتی آنها را در جلوی هتلی پیاده کرد.
افسر به هری گفت:
- سفر خوبی داشته باشین.
شیلا پاسخ داد:
- متشکرم جناب سروان!
در هتل شیلا به یکی دو جا زنگ زد. قرار شد ابتدا ناهار بخورند و سپس به تهران برگردند.
برایشان کباب آوردند که کمی سوخته و شور بود. اما چای حسابی چسبید. سپس زنگ زدند به شازده. هری گفت:
- طومار سوم را پیدا کردم...
- آفرین، چه زود!
- ولی...
- ولی چه؟
- یه طومار دیگه هم اونجا بود، ولی توی غار گمش کردم.
پس از اندکی مکث شازده گفت:
- یکی را میفرستم طومار را تحویل بگیره.
- هرمیون چی؟
- آزاد شد.
کمی بعد فرستادهی شازده رسید و طومار را تحویل گرفت.
شیلا گفت:
- من با دکتر تماس گرفتم، میگه شیلا خوب شده.
هری گفت:
- خب اینجا دیگه کاری نداریم، برگردیم تهرون.
در برگشت حرفی بین آنها زده نشد. وقتی به خانهی شیلا رسیدند، هرمیون و رون را کنار استخر دیدند. هرمیون هری را بغل کرد. کمی رنگ پریده بود.
رون گفت:
- ماموریت تموم شده، بهتره برگردیم.
شیلا با کمی اندوه گفت:
- گذرنامهی هرمیون پیش شازدهست، بهتره منتظرش بشین!
رون گفت:
- احتیاجی نیس، یه زنگ میزنیم سفارت، ترتیب اونو میدن.
صدای پیالی پیچید که وحشت زده به آسمان اشاره میکرد. جغد سفید بزرگی به طرف آنها نزدیک شد و بستهای را انداخت.
هری توضیح داد:
- ما از موبایل استفاده نمیکنیم. زیاد امن نیست.
سپس خم شد و بسته را باز کرد. پس از خواندن گفت:
- من اینجا میمونم، یه ماموریت جدید.
- چه ماموریتی؟ منم میمونم.
- نه هرمیون هنوز حالش کاملا خوب نشده، بهتره تو همراهش برگردی، اگه به مشکلی برخوردم خبرت میکنم.
هرمیون چیزی نگفت. هنوز کمی تب و لرز داشت و میخواست هرچه سریعتر از ایران را ترک کند.
بزودی مقدمات سفر را آماده کردند. رون و هرمیون سوار هواپیما شدند و هواپیما به پرواز در آمد. هری به شیلا گفت:
ـ ازتون ممنونم، نمیدونم این همه لطفتون را چطور جبران کنم...
در همین موقع بلندگوی فرودگاه از هری خواست تا به دفتر حراست مراجعه نماید.
شیلا گفت:
- بریم ببینیم چه خبره، بعد خداحافظی میکنیم!
ماموری که کلت به کمرش بسته بود آنها را با احترام وارد دفتری کرد و خارج شد. کمی بعد شازده وارد شد:
- حسابی غار را درب و داغون کردی، نتونستیم وارد غار بشیم چه برسه طومار چهارم را پیدا کنیم، ببینم تو ندیدی توش چی بود؟
- فرصت نشد.
- چرا هنوز اینجایی و همراه دوستات نرفتی؟
- یه کار نیمه تموم داشتم.
- اتفاقا من هم یه کار نیمه تموم با تو دارم.
- میخواهی تشکر کنی؟
- نه میخوام اون نی را پیدا کنی.
- متاسفم من فرصت این کار را ندارم.
شازه لبخند تلخی زد. هواپیمای مدلی را که روی میز بود بلند کرد و گفت:
- هنوز دوستات تو دوست منند.
- لاف میزنی؟
شیلا گفت:
- اون هیچ وقت لاف نمیزنه.
- خب بزودی معلوم میشه، از من چی میخوای.
شازده هواپیمای مدل را روی میز پرت کرد و کپی طومارها را بدست هری داد و گفت:
- این نقشهی مسیر راهه، این هم محل مخفی شدهی نی، که با پس و پیش کردن حروف روی سه طومار بدست آمده.
شیلا نگاهی انداخت و گفت:
- کوه دماوند؟
- آره، ولی یه چیزی کمه، با این معلومات تو کوه به اون بزرگی پیدا کردن نی کار حضرت فیله یا...
- یا کار هری پاتر؟
- درسته.
هری گفت:
- به یه شرط.
- چه شرطی؟
- همین حالا دوستامو آزاد میکنی، همین طور محسن چلیچه را!
- چلیچه را الان میگم آزادش کنن، ولی دوستانت، باشه برای بعد از پیدا کردن نی.
- یادت باشه یه روز تقاص اینکار را میدی.
شازده لبخند زد.
- شما رسما خبرنگار روزنامه تایمز پاکستان هستید که برای تهیهی گزارشی به ایران دعوت شدین، مجوزهای لازم در پاکته.
هری گفت:
- معلومه که خرتون همه جا میره؟
شازده گفت:
- من همراتون نمییام، اما اگه به مشکلی برخوردین، به من زنگ بزنین.
قرار شد که رون کنار هرمیون بماند و هری به تنهایی عازم سفر به غار علیصدر شود. شیلا اصرار کرد تا در این سفر همراه هری باشد. وجود راهنما میتوانست به کار سرعت و سهولت بخشد.
غار علیصدر یکی از معدود غارهای آبی جهان است. این غار در ۷۵ کیلومتری شهر همدان واقع شده و دارای دالانهای پیچ در پیچ و دهلیزهای متعددی است. عمر سنگهایش به حدود ۱۹۰ میلیون سال قبل، یعنی دوره دوم زمینشناسی ژوراسیک میرسد.
سفر آنها مصادف شده بود با سفر رئیس جمهور ایران به همدان. شهر چراغانی شده بود و تصاویر بزرگ رئیس جمهور را در خیابانهای اصلی شهر آویزان کرده بودند.
مردم در انتظار آمدن رئیس جمهور در خیابانها جمع شده بودند. صدای موسیقی نظامی و سرودهای ملی در شهر میپیچید و شربت و شیرینی میان مردم پخش میشد.
ماموران امنیتی چند بار جلوی آنها را گرفتند، ولی مدارکی که شازده داده بود راهگشا بود.
غار تعطیل بود، اما کمی پول و چند مکالمهی تلفنی کارساز شد. درِ غار را برایشان باز کردند و یک راهنمای قایقران در اختیارشان قرار دادند.
درون غار کاملا تاریک بود. راهنما که خود را سعید معرفی نمود به فارسی توضیحاتی داد. شیلا حرفهایش را برای هری ترجمه کرد:
- میگه برقا قطعن، در اثر اتصالی و سوختن کابلها.
هری گفت:
- خوبه که چراغ قوه آوردیم.
آنها دو دست لباس غواصی و وسایل دیگری که فکر میکردند در این غارنوردی بدردشان بخورد همراه آورده بودند.
هر سه وارد غار شدند. سعید دو فانوس با خود داشت. آنها را روشن کرد و یکی را بدست هری داد و گفت:
- مواظب پلهها باشین، کمی راهپیمایی داریم تا به قایقها برسیم، برا اطمینان من در را قفل میکنم.
برخلاف سوز و سرمای بیرون، داخل غار هوای گرم و مطبوعی داشت. سوار قایق که شدند، شیلا نشانی دو محلی را که طومارها پیدا شده بودند به سعید داد.
سعید پرسید:
- دنبال چیز خاصی هستین؟
شیلا پاسخ داد:
- یه گزارش برای روزنامه.
تکان خوردن فانوسها باعث میشد تا قندیلهای آویزان در تاریکی غار مناظر عجیبی را در برابرشان به نمایش بگذارند. گاهی چون اژدها بنظر میآمدند، گاه چون عقاب و گاه شیر دو سر.
آب آنقدر شفاف بود که با نور کم فانوسها نیز میتوانستند بستر آب را مشاهده کنند. سعید توضیح داد:
- اینجا آب عمق زیادی نداره، اما بعضی قسمتهای غار خیلی عمیقه.
پس از بازدیدی مختصر از محلی که طومار اول پیدا شده بود، روانهی محل دوم شدند. وقتی به محل دوم رسیدند، سعید گفت:
ـ اینجا قبلا باتلاق بوده، یه سالی میشه که خشک شده و تبدیل شده به جزیره، اما گفتن مسافرا را این طرفا نیاریم، زیاد امن نیس.
هری و شیلا از قایق پیاده شدند و به طرف محلی که طومار پیدا شده بود رفتند.
در پایین هر طومار نقشی از نوعی مار وجود داشت. در دو جایی که طومارها یافت شده بود، نقشی مشابه نقش مارها یافت شده بود، نقشی که مرور زمان تغییراتی را در آنها بهوجود آورده بود.
شازده گفته بود که یافتن نقش مار در این قسمت غار باعث شد تا طومار دوم بدست آید. اما تلاش و جستجوی بیشتر برای یافتن طومار سوم ناکام ماند. احتمالا بهوجود آمدن قندیلهای جدید در طی سالها باعث شده بود تا نشانهی دیگر از نظرها محو شود.
شیلا با صدایی مرتعش گفت:
- مث اینکه یه نفر اونجاست.
هری نور چراغ قوه را به طرفی که شیلا گفته بود انداخت، اما چیزی ندید.
به قایق برگشتند. هری از سعید پرسید:
- این غار موجودات زندهای هم داره؟
شیلا ترجمه کرد و سعید با تبسم پاسخ داد:
- پدربزرگم و بعضی از مردم محلی معتقدن که درون غار موجودات ناشناختهای زندگی میکنن. اما غیر از جلبکایی که همین اواخر در اثر نور لامپا و تنفس مردم رشد کردن، موجود دیگهای وجود نداره.
شیلا گفت:
- ولی من یه چیزی اونجا دیدم.
سعید با ناباروی گفت:
- تو این تاریکی؟ احتمالا سایهی نور چراغا بوده.
هری موضوع را عوض کرد:
- فکر میکنم بین اینجا و محل اولی یه سه راهی دیدم- تقریبا وسطاش بود؟
سعید گفت:
- هیچ سه راهی وجود نداره.
- برگردیم یه نگاهی بیندازیم!
- باشه بر میگردیم، ولی من بزرگشدهی اینجام، تو این قسمت هیچ سه راهی وجود نداره.
اما هری درست گفته بود، اگر چه سه راهی ارتفاع بسیار کوتاهی داشت و قندیلها تقریبا تا روی آب پایین آمده بودند و نمیشد با قایق وارد آنجا شد.
نور چراغ نشان داد که این باریکه احتمالا به قسمت دیگری راه دارد. هری و شیلا تصمیم گرفتند تا با شنا کردن از این تونل بگذرند.
سعید گفت:
- خیلی مواظب باشین، عمق آب این طرفا خیلی زیاده.
هری و شیلا لباسهای غواصی را پوشیدند و با ابزاری که همراه داشتند در آب پریدند. رسوبات چند میلیون ساله موجود در آب باعث شد تا آب کدر و تار شود. مجبور شدند کمی بیحرکت بمانند تا آب شفاف شود. سپس وارد گذرگاه شدند.
هر چه جلوتر میرفتند عمق آب بیشتر میشد. بزودی از گذرگاه آبی گذشتند و وارد محوطه بازی شدند که برای سالیان دراز پای هیچ بنی بشری به آن نرسیده بود. رنگ طلایی قندیلهای آویزان از سقف، متفاوت با قندیلهایی بود که بیرون از اینجا دیده بودند.
کمی شنا کردند تا به یک دو راهی رسیدند. وارد راه سمت راست شدند، کمی که جلوتر رفتند هری گفت:
- بازم به خشکی رسیدیم، مث اینکه راه سمت چپی هم به همینجا ختم میشه.
از آب بیرون آمدند و نور چراغ قوه را به اطراف انداختند.
- نگاه کن، اونجا، این نشانهی سومه! فکر نمیکردم به این راحتی پیدا بشه.
با کمی جستجو زیر نشانهی مار مانند حفرهای را یافتند که با سنگی پوشانده و موم اندود شده بود. با کمی زحمت سنگ را بیرون آوردند و دو طومار موم اندود دیگر یافتند.
طومار اول در کنار دو طوماری که دست شازده بود نقشه و موقعیت شی پنهان شده را تکمیل میکرد، اما طومار دوم حاوی علائم عجیبی بود که به ترتیب خاصی تکرار شده بودند.
صدای فریادی شنیدند. هری طومارها را در زیر لباسش پنهان کرد و گفت:
- بهتره برگردیم.
به کنار قایق که رسیدند سعید را ندیدند. چند بار او را صدا زدند اما از او خبری نبود. شیلا با دلهره پرسید:
- بنظرت چه اتفاقی افتاده؟
- نمیدونم.
- بهتره سوار قایق بشیم!
شیلا جیغ زد.
- چی شد؟
- این چیه؟
نور چراغها نشان داد که کف قایق پر از خون است و دست بریدهای آنجا افتاده بود.
ظاهرا دست راهنما بود که از بازو قطع شده بود و هنوز انگشتانش حرکت میکرد.
هری شروع کرد به پارو زدن اما قایق حرکت نمی کرد.
- مث اینکه به جایی بسته شدیم.
شیلا با وحشت گفت:
- اونا چی هستن؟
هری نور چراغ قوه را به طرفی که شیلا اشاره کرده بود انداخت. موجودات عجیبی را دید که با جیغ زدن از پرتو نور فرار کردند و ناپدید شدند، هری بنظرش آمد که جانوری بین موش و میمون را دیده با بدنی فلس دار و چشمانی سفید رنگ.
هری دوباره پاروها را بدست گرفت ولی حس کرد چیزی دور دستش میپیچید و او را به داخل آب میکشاند.
- شیلا!
اما شیلا نتوانست کاری بکند زیرا قایق واژگون شد و هر دو در آب افتادند.
واژگونی قایق و افتادن در آب باعث شد دست هری آزاد شود، هری عصای جادوییاش را که همیشه همراه داشت بیرون کشید، او تا کنون از عصایش در زیر آب استفاده نکرده بود.
شی عجیب دور پای هری پیچید و او را به اعماق آب کشاند. هری چراغی را که بالای سرش بود روش کرد تا ببیند با چه موجودی سروکار دارد، اما آب فوقالعاده کدر شده بود و جز ذرات سفید و قهوهای رنگ چیزی نمایان نبود. هری احساس کرد که چیزی دست او را گاز میگیرد. وردی خواند و عصایش را تکان داد. آتشی در میان آب شعله ور شد.
خوشبختانه عصایش کار میکرد. بار دیگر عصا را به طرف شیای که پایش را گرفته بود تکان داد و چیزی گفت.
با رها شدن پایش، با استفاده از نور درخشانی که کمی باعث شده بود تا در زیر آب کمی دید داشته باشد بهطرف قایق رفت و آن را برگرداند و سوارش شد.
صدای شیلا را شنید که جیغ میزد. با عصایش آتش دیگری پراند. شیلا که از دست جانوران موذی رهایی یافته بود به طرف قایق آمد و با کمک هری وارد قایق شد . هری قایق را به حرکت در آورد. اما سنگینی یکی از جانوران را روی سرش حس کرد که میکوشید گوشش را بکند.
هری وردی خواند، نوری درخشان غار را روشن کرد که باعث شد جانور بگریزد. هری با وردی دیگر سقف غار نشانه رفت که با صدایی مهیب قسمت بزرگی از سقف روی حیوانات مهاجم فرو ریخت.
فرصتی شد تا بتواند قایق را از آنجا دور کند. اما هنوز تعقیبشان میکردند، هری چند بار دیگر از عصایش استفاده کرد. تخریب سقف و کف غار باعث شد تا سطح آب کم کم بالا آید. کار به جایی رسید که مجبور شدند شناکنان به طرف در خروجی بروند. در پایان نیز هری مجبور شد تا در قفل شدهی غار را منفجر کند.
بیرون باران میآمد، اما قدم زدن در جایی که سقف نداشت بسیار دلپذیر مینمود.
کسی آنطرفها نبود. لباسهای غواصی را که از چند جا پاره شده بود بیرون آوردند. هری با ناراحتی متوجهی مفقود شدن یکی از طومارها شد:
- یکی از طومارا را از دست دادیم.
- باز جای شکرش باقیه که جونمون را از دست ندادیم.
در همین بین چند ماشین پلیس محاصرهشان کردند.
افسر پلیس نگاهی به در منفجر شدهی غار و تخریبی که در غار بهوجود آمده بود انداخت و بیسیمی زد. سپس اشاره کرد که همراه آنها بروند.
در راه دستورات جدیدی دریافت کرد و پس از طی مسافتی آنها را در جلوی هتلی پیاده کرد.
افسر به هری گفت:
- سفر خوبی داشته باشین.
شیلا پاسخ داد:
- متشکرم جناب سروان!
در هتل شیلا به یکی دو جا زنگ زد. قرار شد ابتدا ناهار بخورند و سپس به تهران برگردند.
برایشان کباب آوردند که کمی سوخته و شور بود. اما چای حسابی چسبید. سپس زنگ زدند به شازده. هری گفت:
- طومار سوم را پیدا کردم...
- آفرین، چه زود!
- ولی...
- ولی چه؟
- یه طومار دیگه هم اونجا بود، ولی توی غار گمش کردم.
پس از اندکی مکث شازده گفت:
- یکی را میفرستم طومار را تحویل بگیره.
- هرمیون چی؟
- آزاد شد.
کمی بعد فرستادهی شازده رسید و طومار را تحویل گرفت.
شیلا گفت:
- من با دکتر تماس گرفتم، میگه شیلا خوب شده.
هری گفت:
- خب اینجا دیگه کاری نداریم، برگردیم تهرون.
در برگشت حرفی بین آنها زده نشد. وقتی به خانهی شیلا رسیدند، هرمیون و رون را کنار استخر دیدند. هرمیون هری را بغل کرد. کمی رنگ پریده بود.
رون گفت:
- ماموریت تموم شده، بهتره برگردیم.
شیلا با کمی اندوه گفت:
- گذرنامهی هرمیون پیش شازدهست، بهتره منتظرش بشین!
رون گفت:
- احتیاجی نیس، یه زنگ میزنیم سفارت، ترتیب اونو میدن.
صدای پیالی پیچید که وحشت زده به آسمان اشاره میکرد. جغد سفید بزرگی به طرف آنها نزدیک شد و بستهای را انداخت.
هری توضیح داد:
- ما از موبایل استفاده نمیکنیم. زیاد امن نیست.
سپس خم شد و بسته را باز کرد. پس از خواندن گفت:
- من اینجا میمونم، یه ماموریت جدید.
- چه ماموریتی؟ منم میمونم.
- نه هرمیون هنوز حالش کاملا خوب نشده، بهتره تو همراهش برگردی، اگه به مشکلی برخوردم خبرت میکنم.
هرمیون چیزی نگفت. هنوز کمی تب و لرز داشت و میخواست هرچه سریعتر از ایران را ترک کند.
بزودی مقدمات سفر را آماده کردند. رون و هرمیون سوار هواپیما شدند و هواپیما به پرواز در آمد. هری به شیلا گفت:
ـ ازتون ممنونم، نمیدونم این همه لطفتون را چطور جبران کنم...
در همین موقع بلندگوی فرودگاه از هری خواست تا به دفتر حراست مراجعه نماید.
شیلا گفت:
- بریم ببینیم چه خبره، بعد خداحافظی میکنیم!
ماموری که کلت به کمرش بسته بود آنها را با احترام وارد دفتری کرد و خارج شد. کمی بعد شازده وارد شد:
- حسابی غار را درب و داغون کردی، نتونستیم وارد غار بشیم چه برسه طومار چهارم را پیدا کنیم، ببینم تو ندیدی توش چی بود؟
- فرصت نشد.
- چرا هنوز اینجایی و همراه دوستات نرفتی؟
- یه کار نیمه تموم داشتم.
- اتفاقا من هم یه کار نیمه تموم با تو دارم.
- میخواهی تشکر کنی؟
- نه میخوام اون نی را پیدا کنی.
- متاسفم من فرصت این کار را ندارم.
شازه لبخند تلخی زد. هواپیمای مدلی را که روی میز بود بلند کرد و گفت:
- هنوز دوستات تو دوست منند.
- لاف میزنی؟
شیلا گفت:
- اون هیچ وقت لاف نمیزنه.
- خب بزودی معلوم میشه، از من چی میخوای.
شازده هواپیمای مدل را روی میز پرت کرد و کپی طومارها را بدست هری داد و گفت:
- این نقشهی مسیر راهه، این هم محل مخفی شدهی نی، که با پس و پیش کردن حروف روی سه طومار بدست آمده.
شیلا نگاهی انداخت و گفت:
- کوه دماوند؟
- آره، ولی یه چیزی کمه، با این معلومات تو کوه به اون بزرگی پیدا کردن نی کار حضرت فیله یا...
- یا کار هری پاتر؟
- درسته.
هری گفت:
- به یه شرط.
- چه شرطی؟
- همین حالا دوستامو آزاد میکنی، همین طور محسن چلیچه را!
- چلیچه را الان میگم آزادش کنن، ولی دوستانت، باشه برای بعد از پیدا کردن نی.
- یادت باشه یه روز تقاص اینکار را میدی.
شازده لبخند زد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر